■ راز یک جنایت ■ پارت 3■
همون طوری با لباس رفتم تو حموم چون جون اینو نداشتم که لباسامو در بیارم . شیر ابو باز کردم و منتظر شدم تا وان پر بشه. همین که خواستم برم تو وان درد شدیدی بهم هجوم اورد و دنیای اطرافم تار شد . چشمام سیاهی رفت و محکم افتادم رو زمین ..... از زبان تهیونگ: تو این دو روز هر بار از موبسترا حال دختر رو میپرسیدم ، میگفتن فقط از اتاقش صدای گریه میاد و اصلا ساکت نمیشه . دلم براش سوخت و نگرانش شدم که بلایی سرش نیومده باشه . به آشپزا گفتم براش غذا آمده کنن ، دیگه یکم براش زیاده روی کرده بودم . آشپزا غذا رو آماده کردن و با ...
نظرات (۶)