رمان پارت 17
سونری
حیدر به ما گفت:مراقب خودتون باشید و سعی کنید اصلا نزدیک اونا نشید و بلند شد و میخواست بره که با حرفی که سوربهی زد متوقف شد...
سوربهی گفت:تو این چیزارو از کجا میدونی؟،اصلا تو خودت کی هستی؟
حیدر نشست و گفت:میخوای بدونی این چیزارو از کجا میدونم؟
سوربهی گفت:اره منو خواهرام کنجکاو شدیم یه خورده درباره ی خودت بدونیم بلاخره جونم رو نجات دادی و من باید یه چیزایی درباره ناجیم بدونم....
حیدر بدون هیچ مقدمه ای گفت:من قبلا باهاشون دوست بودم....
با این حرف ما بهم نگاه کردیم و متعجب شدیم که حیدر ادامه داد:من قبلا با اونا دوست صمیمی بودم ولی بعد از یه مدت اونا من رو از جمعشون انداختن بیرون و دیگه من و رفیق خودشون ندونستن بلکه دشمن خودشون دونستن،چون که سطح من با اونا یکی نبود،من حیدر خان هستم پسری 28 ساله که باباش بخاطره اعتیاد مرد و مادرشم بخاطره مرگ همسرش دق کرده و مرد،خواهرم مدت هاست که گم شده و ازش خبر ندارم،برادرمم با خودمه و درس میخونیم و کار میکنیم،من معاون یه شرکت قطعات کامپیوتری هستم،اینم خلاصه ای از زندگی من راضی شدید؟
سوربهی گفت:متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم....
حیدر گفت:نه اصلا ناراحت نشدم و قصد داشت تا جو رو عوض کنه ولی نمیدونست چجوری تا اینکه....
به سوربهی گفت:خوب حالا دیگه شما یه خلاصه ای از زندگی من میدونید،حالا شما یه خلاصه ای از زندگیتون رو بگید...
با این حرف سوربهی سریع به من نگاه کرد و منم سریع به سحر نگاه کردم و یه دفعه سه تاییمون به هم نگاه کردیم...
حیدر از این رفتار یه خورده جا خورد و گفت:حرف بدی زدم....
سوربهی که انگار متوجه سوالش نشده بود گفت:خلاصه زندگی مارو میخوای بدونی؟،ولی برای چی؟
حیدر گفت:خوب تو میخواستی یه چیزایی درباره ی ناجیت بدونی منم میخوام بدونم که چه کسی رو نجات دادم ...
سوربهی گفت:اره راست میگی و سوربهی و سحر به من نگاه کردن،همیشه همین بود وقتی یه نفر درباره زندگی ما میپرسید هیچ کدومشون جواب نمیدادن فقط به من نگاه میکردن....
داشتم فکر میکردم که چی بگم تا اینکه گفتم:ما............
خوشتون اومد لایک و نظر فراموش نشه
نظرات (۴)