خب هانی عزیزم ادامه داستان...
این پسر پلیسه همون جوره گفتم آدم خوبیه بعد دختره دنبال انتقام از قاتل باباشه که دوتا گرگینه ی دیگه می افتن سر راهش و میگن بی خیال پسره شو (قاتل باباش) چون خانواده ی اون خانواده ی مارو هم شکار مردن بعد دختره قبول نمی کنه اینجاام چنتا حیوونو سلاخی میکنن مردم حسابی میترسن به دختره میگن دفعه‌ی دیگه این بلارو سر مردم میاریم و دختره می ترسه میگن اگه بی خیال نشی پسره رو نفله میکنیم (پلیسه) که دختره می ترسه
خلاصه پسر پلیسه درگیری ماجرا میشه دختره ازش مراقبت میکنه بعد شب انتقام که میرسه پسر قاتله میگه من اون شبی که گرگ کشتمو و التماس میکنه دختره بی خیال میشه اون دوتا گرگینه میان که قاتله رو بکشن که دختره نمیزاره دختره رو زخمی میکنن پسر پلیسه می پره آخرین لحظه نمیزاره دختره رو بکشن آدما میان جمع میشن اونجا منظورم پلیسام بعد اون دوتا گرگه قرار میکنن اون پسر قاتله ام که حسابی زخمی شده بود به خاطر کارش به چند سال زندان محکوم میشه و این دوتا هم باهم ازدواج می‌کنند هرچند اینایی که دارم یمگم یکم درهم برهمه اونجایی که نوشته بودم همش پرید ببخشید کاملش اصن خیلی پیچو خم داره خب نظرت اینو باید بنویسم ببینی چیه (: