{...اگه حوصله داری کپشنو بخون...}

۸۲ نظر گزارش تخلف
Hedi
Hedi

خب امروز یه اتفاقی برام افتاد که در کل دیدگاهمو به همه چیز تغییر داد.......چند وقت پیش برامون یه همسایه جدید اومد که یه دختر 6ساله داشتن....این دختره از نظر اخلاقی زیادی آرومو مودب بود....ولی یکم زیادی لاغر بود.....اولین بار که دیدمش یه روسری کوچیک داده بود سرش فکر کردم شاید واسه اینکه دوس داره گذاشته.....امروز داشتم از کلاس برمیگشتم که مامانم زنگ زد گفت برق رفته با کلید درو باز کن.....به خونه که رسیدم دیدم همون دختره جلو در نشسته پیشش رفتم و پرسیدم تنها چیکار میکنه....گفت که مامانم گفته از سوپری یکم سبزیجات بگیرم منم یادم رفته ازش پول بگیرم و برقم رفته نمیتونم زنگ درو بزنم وایسادم تا برق بیاد......منم گفتم بیا من اینبار پولتو میدم .....اولش قبول نکرد ولی یکم که اصرار کردم قبول کرد....با هم راه افتادیم تا سوپری وسایلو که خریدیم ازم کلی تشکر کرد تا حالا بچه انقد عاقلو مودب ندیده بودم ....تو راه برگشت همین جوری حرف میزدیم که گفت میدونی چرا همیشه یه کلاه یا روسری سرمه؟گفتم نه چرا؟ کلاهشو برداشت ....شرس کچل بود مو نداشت......گفت واسه این منم که مونده بودم چی بگم ......گفت حالا میدونی چرا سرم کچله؟ منتظر جواب نموند گفت من سرطان دارم واسه همین موهامو زدم که وقت شیمی درمانی خودش نریزه......یهو گریش گرفت.....خیلی بی صدا گریه میکرد ولی اشکاش خیلی سریع پایین میومد.....بغلش کردم و گفتم همه چی درست میشه مامانو بابات تمام تلاششونو برات میکنن.....گفت اونا به خاطر داشتن من شرمندن من خیلی ازم خودم بدم میاد که به دنیا اومدم......نزدیک بود گریم بگیره ولی جلو خودمو گرفتم......گفتم پدرو مادرت و خانوادت دوست دارن تو دختر خوبی هستی و وجودت ازرش منده.....اینو که گفتم اروم شد گفتم خب ادامه راهو بریم به خونه که رسیدیم درو براش باز کردم و از هم خداحافظی کردیم . اولین بار بود انقد از یه بچه خوشم میومد:)

نظرات (۸۲)

Loading...

توضیحات

{...اگه حوصله داری کپشنو بخون...}

۲۰ لایک
۸۲ نظر

خب امروز یه اتفاقی برام افتاد که در کل دیدگاهمو به همه چیز تغییر داد.......چند وقت پیش برامون یه همسایه جدید اومد که یه دختر 6ساله داشتن....این دختره از نظر اخلاقی زیادی آرومو مودب بود....ولی یکم زیادی لاغر بود.....اولین بار که دیدمش یه روسری کوچیک داده بود سرش فکر کردم شاید واسه اینکه دوس داره گذاشته.....امروز داشتم از کلاس برمیگشتم که مامانم زنگ زد گفت برق رفته با کلید درو باز کن.....به خونه که رسیدم دیدم همون دختره جلو در نشسته پیشش رفتم و پرسیدم تنها چیکار میکنه....گفت که مامانم گفته از سوپری یکم سبزیجات بگیرم منم یادم رفته ازش پول بگیرم و برقم رفته نمیتونم زنگ درو بزنم وایسادم تا برق بیاد......منم گفتم بیا من اینبار پولتو میدم .....اولش قبول نکرد ولی یکم که اصرار کردم قبول کرد....با هم راه افتادیم تا سوپری وسایلو که خریدیم ازم کلی تشکر کرد تا حالا بچه انقد عاقلو مودب ندیده بودم ....تو راه برگشت همین جوری حرف میزدیم که گفت میدونی چرا همیشه یه کلاه یا روسری سرمه؟گفتم نه چرا؟ کلاهشو برداشت ....شرس کچل بود مو نداشت......گفت واسه این منم که مونده بودم چی بگم ......گفت حالا میدونی چرا سرم کچله؟ منتظر جواب نموند گفت من سرطان دارم واسه همین موهامو زدم که وقت شیمی درمانی خودش نریزه......یهو گریش گرفت.....خیلی بی صدا گریه میکرد ولی اشکاش خیلی سریع پایین میومد.....بغلش کردم و گفتم همه چی درست میشه مامانو بابات تمام تلاششونو برات میکنن.....گفت اونا به خاطر داشتن من شرمندن من خیلی ازم خودم بدم میاد که به دنیا اومدم......نزدیک بود گریم بگیره ولی جلو خودمو گرفتم......گفتم پدرو مادرت و خانوادت دوست دارن تو دختر خوبی هستی و وجودت ازرش منده.....اینو که گفتم اروم شد گفتم خب ادامه راهو بریم به خونه که رسیدیم درو براش باز کردم و از هم خداحافظی کردیم . اولین بار بود انقد از یه بچه خوشم میومد:)