رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 24
-فقط خستهم
+سردمه
چوب در شومینه با صدای ترقتروق میسوزه و جرقه ها مثل کرم های شبتاب از دودکش بالا میرن . از جام بلند میشم و کندهی دیگهای درون دهانهی سوزان شومینه میندازم ، اجازه میدم شعله ها به اهتزاز دربیان . متوجه نیستم چه مدت اونجا میایستم و زبانه کشیدن آتیش و سیاه شدن پوست چوب رو تماشا میکنم ، سعی میکنم حرفاش دربارهی خواب های بدش و صداهایی که موقع بستن چشماش میشنوه و هر چیزی رو درموردش که زمانی میخواستم ، نشنوم . اکنون میخوام قلبش رو از سینهش دربیارم اما تکان نمیخورم ؛ کاملا ساکت و بی حرکت میمونم .
مانند پسر بچهای خوب .
وقتی برمیگردم ، پروانه های درون دلم با دیدن اون در حین نوشیدن آخرین جرعهی قهوهاش و کوبیدن لیوان روی میز جان میگیرن .
از زیر لیوانی استفاده نمیکنه .
+آخ ، این چه طعمی بود ؟ زیرپوش عرقی ؟
-قهوهی فوری بود
+مزهش طوری بود که انگار یه چیزی توش مرده بود
-جاستین ! (مادرشه)
توی دلم آشوب میشه . پلک های کَسی میلرزه و گوشه های لبش به تدریح پایین میفته . دستی به چشماش میکشه و به سختی پلک میزنه .
-جاستین !
لبخند میزنم و میگم :< یه لحظه ببخشید . الان برمیگردم .>
انتهای راهرو با پاهایی لرزان از کنار نگاه های خیرهی سیاه و سفید رد میشم و به طرف در میرم .
میدونستم که مادرم رو بیدار میکنه ، میدونستم . داره همه چیز رو خراب میکنه ، خدایا چرا هیچ وقت نمیشه...
-جاستین !
در اتاق خواب رو باز میکنم و میگم :< اینجام ، مامان .> بوی نَم و رطوبت در اینجا به مشامم میرسه . اشتباهه . بنظرم باران تو جایی نفوذ میکنه و چوب رو میپوساند .
مامان به من زل میزنه ، با نگاهش تو وجودم رخنه میکنه و میگه :< با کی حرف میزنی ؟ صداهایی شنیدم .>
-هیچ کس .
+به من دروغ نگو ، پسرم . بهم دروغ نگو .
-صدای تلویزیونه ، مامان .
+فکر میکنی متوجه نیستم ، نه ؟ فکر میکنی نمیدونم داری چیکار میکنی ؟
-مامان بگیر بخواب .
نظرات (۶)