رمان جین استند (قسمت اول )
یه رمان سطح دی که خودم نوشتم اولش یه کم کند پیش میره ولی بعد بهتر میشه لطفا نظر بدید
هوا سرده باد شروع به وزیدن کرده خوشه های طلایی گندم زیر نور مهتاب میدرخشند
صدا شرشر آب رودخانه که سر راهش سنگ بزرگی را می غلتاند و منظرهای نا آشنا و موحش را تداعی میکند
صدای ضعیفی از میان گندم زار به گوش میرسد ، مبهم است ولی انگار کسی ناله میکند
نزدیک تر میرویم گویی دختری نه، ده ساله در حال گریه است
ولی صدایش در قهقه ی باد گم میشود
توده ای خاک به سوی او به حرکت در می آید و چشمان درخشان او را که همرنگ سبزه هاست می آزارد
دخترک یکه و تنها از میان گندم زار میگذرد ترس تمام وجودش را در بر گرفته و سرما به این ترس شاخ و بال میدهد ولی گویی قدرتی جادویی که از قلب او سرچشمه گرفته او را به جلو می راند دیگر نیمه شب شده و سرما از حد گذشته است وابری خاکستری مقابل نور ماه ایستاده است و تاریکی از هر طرف زبانه میکشد و صدای گرگ های درنده از روی تپه های دور فضا را برای دخترک وحشتناک تر می کند
گویی همه دست به دست هم داده اند تا کوچکترین نورهای امید را از دل دخترک دور کنند
دیگر دست های دخترک خشک شدهاند و اشکهایش بر روی گونه اش یخ زده اند
حس قریبی دارد انگار آخر عمر کوتاهش فرا رسیده همین لحظه است که از فاصله ای نه چندان دور نور چراغی نمایان میشود گرمی امید جای سردی ترس را در دل دخترک میگیرد حر کتش سریع تر میشود او که توان راه رفتنش تمام شده بود داشت می دوید از ترس اینکه مبادا نور را گم کند چشم هایش را به نور دوخته بود و بدون توجه به اطراف به سوی نور میرفت با هر قدم سرعتش بیشتر میشد ..
نظرات (۲۴)