فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 69

۲ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

وقتی آمبلولانس رسید وضع یوکی بدتر شده بود . میلرزید و تپ وحشتناکی داشت .
شاید یه بیماری داره که من ازش بی خبرم ...
نمیتونستم ذهنمو جمع کنم تا ببینم باعث این اتفاق چیه . فشار زیادی روم بود . تنها چیزی که میدونستم این بود که کاری ازم برنمیومد .
با یوکی سوار آمبولانس شدم و رفتم . پسرای بنگتن هم با ماشینشون دنبالمون اومدن .
اگه ریتا میفهمید اینارو ، مطمعنا منو میکشت .
اما باید میومد بیمارستان ... موهامو با کلافگی عقب دادم و گوشیمو درآوردم .
شماره ی خونه یوکی رو گرفتم و منتظر شدم ...
لطفا جواب بده ... توروخدا ..
ریتا ـ سلام ... بله ؟
مطمعنا میتونست صدای آژیر آمبولانسو بشنوه ... و مطمعنا این پایان زندگی من بود ..
ولی الان وقت ترس از اون نبود .
من ـ داریم یوکی رو میبریم بیمارستان نزدیک مدرسه . زودتر خودتو برسون .
صدای ریتا عصبی شد ـ بهت گفته بودم ازش دور بمون عوضی ‍‍!
میدونستم حق با اون بود .. شاید اگه ازش دور میموندم هیچ کدوم از اینا اتفاق نمیوفتاد .
آروم زمزمه کردم ـ متاسفم ... اینا همش تقصیر منه ...
ریتا گوشیو قطع کرد .گوشیمو اروم اوردم پایین و گذاشتم تو جیبم.
این زندگی خواهر عزیزش بود پس ... حق داشت بخواد منو بکشه ...
وقتی یوکی رو بردن توی اورژانس من وایسادم بیرون .
چند لحظه بعد صدای قدم های زیادی رو از پشت سرم شنیدم . برگشتم عقب و با 14 تا پسر روبه رو شدم . BTS و B.A.P و ریتا ... قیافه ی ریتا کاملا رنگ پریده بود .
سریع اومد سمتم و شونه هامو گرفت ـ حالش چطوره ؟
سرمو تکون دادم ـ ن..نمیدونم . بردنش اورژانس ..
ریتا با دیدن قیافه ی پریشون و نگران من آه کشیدم و بغلم کرد ـ نگران نباش. اون دختر قوی ایه . خوب میشه .
وی به دوستاش نگاه کرد ـ چی شد اونجا ؟
شوگا ـ والا نمیدونیم . حالش خیلی خوب بود و میخندید ولی یهو از حال رفت .
جونگ آپ با قیافه ی سوالی به شوگا نگاه کرد و بعد برگشت سمت هیمچان ـ هی .. این چیزی نبود که واسه ی اونم اتفاق افتاده بود ؟
نگاه B.A.P سمت من چرخید . به جز اونا کسی نمیفهمید اونجا چه خبر بود .
جیمین ـ میدونین چی شده ؟! 0ـ0
کسی جوابشو نداد .
زلو ـ اگه این همون باشه پس .. پس چرا هدف اینبار یوکی بود ؟ همیشه هدفشون جنی بود !

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 69

۱۳ لایک
۲ نظر

وقتی آمبلولانس رسید وضع یوکی بدتر شده بود . میلرزید و تپ وحشتناکی داشت .
شاید یه بیماری داره که من ازش بی خبرم ...
نمیتونستم ذهنمو جمع کنم تا ببینم باعث این اتفاق چیه . فشار زیادی روم بود . تنها چیزی که میدونستم این بود که کاری ازم برنمیومد .
با یوکی سوار آمبولانس شدم و رفتم . پسرای بنگتن هم با ماشینشون دنبالمون اومدن .
اگه ریتا میفهمید اینارو ، مطمعنا منو میکشت .
اما باید میومد بیمارستان ... موهامو با کلافگی عقب دادم و گوشیمو درآوردم .
شماره ی خونه یوکی رو گرفتم و منتظر شدم ...
لطفا جواب بده ... توروخدا ..
ریتا ـ سلام ... بله ؟
مطمعنا میتونست صدای آژیر آمبولانسو بشنوه ... و مطمعنا این پایان زندگی من بود ..
ولی الان وقت ترس از اون نبود .
من ـ داریم یوکی رو میبریم بیمارستان نزدیک مدرسه . زودتر خودتو برسون .
صدای ریتا عصبی شد ـ بهت گفته بودم ازش دور بمون عوضی ‍‍!
میدونستم حق با اون بود .. شاید اگه ازش دور میموندم هیچ کدوم از اینا اتفاق نمیوفتاد .
آروم زمزمه کردم ـ متاسفم ... اینا همش تقصیر منه ...
ریتا گوشیو قطع کرد .گوشیمو اروم اوردم پایین و گذاشتم تو جیبم.
این زندگی خواهر عزیزش بود پس ... حق داشت بخواد منو بکشه ...
وقتی یوکی رو بردن توی اورژانس من وایسادم بیرون .
چند لحظه بعد صدای قدم های زیادی رو از پشت سرم شنیدم . برگشتم عقب و با 14 تا پسر روبه رو شدم . BTS و B.A.P و ریتا ... قیافه ی ریتا کاملا رنگ پریده بود .
سریع اومد سمتم و شونه هامو گرفت ـ حالش چطوره ؟
سرمو تکون دادم ـ ن..نمیدونم . بردنش اورژانس ..
ریتا با دیدن قیافه ی پریشون و نگران من آه کشیدم و بغلم کرد ـ نگران نباش. اون دختر قوی ایه . خوب میشه .
وی به دوستاش نگاه کرد ـ چی شد اونجا ؟
شوگا ـ والا نمیدونیم . حالش خیلی خوب بود و میخندید ولی یهو از حال رفت .
جونگ آپ با قیافه ی سوالی به شوگا نگاه کرد و بعد برگشت سمت هیمچان ـ هی .. این چیزی نبود که واسه ی اونم اتفاق افتاده بود ؟
نگاه B.A.P سمت من چرخید . به جز اونا کسی نمیفهمید اونجا چه خبر بود .
جیمین ـ میدونین چی شده ؟! 0ـ0
کسی جوابشو نداد .
زلو ـ اگه این همون باشه پس .. پس چرا هدف اینبار یوکی بود ؟ همیشه هدفشون جنی بود !