پیانیست(پارت هفدهم){قسمت دوم}[گزارش نشه لطفا]

۰ نظر گزارش تخلف
Anahita.Mix
Anahita.Mix

فردا صبح با بدنی که مثل یه تیکه یخ شده بود و چشمایی که به زور باز می‌شد چون تا صبح از ترس خواب به چشمام نیومده بود و دم صبح خوابم گرفته بود، از زیر زمین اوردنم بیرون.و در حالی که میلرزیدم جلوی پدربزرگم نگهم داشتن و زیر گوشم این حرفو زمزمه کردن "بگو لطفا منو ببخشید پدربزرگ قول میدم دیگه همچین اتفاقی نیوفته" درست عین جمله ای که تو گوشم زمزمه کردنو با صدای بلند تکرار کردم اما فقط تکرار کردم من هیچ باوری به چیزی که گفتم نداشتم. تنها چیزی که بهش باور داشتم این بود "نفرت" اونم از هرچیزی که برای پدربزرگم باارزشه.
از کنار کوزه ی عتیقه ی لعنتی پدربزرگم گذشتم و خودمو به اتاقش رسوندم. طبق عادت همیشگیش پشت میز مطالعش نشسته بود و عینک مطالعش رو چشمش بود و جوری غرق خوندن بود که متوجه ی اومدن من تو اتاقش نشد. صدامو صاف کردم و گفتم :حتما خیلی جالبه
با اینکار من پدربزرگم یه دفه ای سرشو برگردوندو گفت :ایگوو، ترسوندیم پسره ی خل و چل
=معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمتون
+کی اومدی؟
=همین الان
+اینقدر آروم و بی سر و صدا اومدی که اصلا متوجه نشدم
=شاید بهتره بگین اینقدر سرگرم خوندن بودین که صداهای اطرافتون نمیشنیدید ها؟
+خب حالا توام، ببینم اوضاع کارخونه چطوره؟
=خوبه
+اوضاع خودت چی؟
=چی؟....عاا...خوبه
+واقعا؟
=واقعا، حالا چیشده یه دفه ای پیگیر حال من شدید پدربزرگ
+هیچی، فقط احساس کردم، حالت خوب نیست
=که اینطور
+مین سو
=بله پدربزرگ
+یه سوالی هست که خیلی وقته میخوام ازت بپرسم
=چه سوالی؟
+تو...تو هنوزم از من به خاطر کاری که تو بچگی باهات کردم، ناراحتی؟
=کاری که تو بچگی باهام کردید؟دارید راجب چی حرف می زنید؟!
+زندانی کردنت تو زیر زمین به خاطر شکستن اون کوزه ی عتیقه
برای چند لحظه سکوت کردم و به پدربزرگم خیره شدم و یه دفه ای خنده ی نسبتا بلندی سر دادمو گفتم:معلومه که نه، این ماجرا مال خیلی وقت پیشه من حتی چنین چیزی رو یادمم نبود اما چیشده یهویی تصمیم گرفتید الان این سوالو بپرسید؟
+هیچی همین جوری،فقط خواستم...کنجکاویم برطرف بشه
=کنجکاوی؟!هه...وقتی بچه بودمم برای اینکه حس کنجکاویتون برطرف بشه منو تو زیر زمین سرد عمارت انداختید؟! میخواستید ببینید یه بچه چقدر میتونه سرما رو تحمل کنه و نمیره؟

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پیانیست(پارت هفدهم){قسمت دوم}[گزارش نشه لطفا]

۱۳ لایک
۰ نظر

فردا صبح با بدنی که مثل یه تیکه یخ شده بود و چشمایی که به زور باز می‌شد چون تا صبح از ترس خواب به چشمام نیومده بود و دم صبح خوابم گرفته بود، از زیر زمین اوردنم بیرون.و در حالی که میلرزیدم جلوی پدربزرگم نگهم داشتن و زیر گوشم این حرفو زمزمه کردن "بگو لطفا منو ببخشید پدربزرگ قول میدم دیگه همچین اتفاقی نیوفته" درست عین جمله ای که تو گوشم زمزمه کردنو با صدای بلند تکرار کردم اما فقط تکرار کردم من هیچ باوری به چیزی که گفتم نداشتم. تنها چیزی که بهش باور داشتم این بود "نفرت" اونم از هرچیزی که برای پدربزرگم باارزشه.
از کنار کوزه ی عتیقه ی لعنتی پدربزرگم گذشتم و خودمو به اتاقش رسوندم. طبق عادت همیشگیش پشت میز مطالعش نشسته بود و عینک مطالعش رو چشمش بود و جوری غرق خوندن بود که متوجه ی اومدن من تو اتاقش نشد. صدامو صاف کردم و گفتم :حتما خیلی جالبه
با اینکار من پدربزرگم یه دفه ای سرشو برگردوندو گفت :ایگوو، ترسوندیم پسره ی خل و چل
=معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمتون
+کی اومدی؟
=همین الان
+اینقدر آروم و بی سر و صدا اومدی که اصلا متوجه نشدم
=شاید بهتره بگین اینقدر سرگرم خوندن بودین که صداهای اطرافتون نمیشنیدید ها؟
+خب حالا توام، ببینم اوضاع کارخونه چطوره؟
=خوبه
+اوضاع خودت چی؟
=چی؟....عاا...خوبه
+واقعا؟
=واقعا، حالا چیشده یه دفه ای پیگیر حال من شدید پدربزرگ
+هیچی، فقط احساس کردم، حالت خوب نیست
=که اینطور
+مین سو
=بله پدربزرگ
+یه سوالی هست که خیلی وقته میخوام ازت بپرسم
=چه سوالی؟
+تو...تو هنوزم از من به خاطر کاری که تو بچگی باهات کردم، ناراحتی؟
=کاری که تو بچگی باهام کردید؟دارید راجب چی حرف می زنید؟!
+زندانی کردنت تو زیر زمین به خاطر شکستن اون کوزه ی عتیقه
برای چند لحظه سکوت کردم و به پدربزرگم خیره شدم و یه دفه ای خنده ی نسبتا بلندی سر دادمو گفتم:معلومه که نه، این ماجرا مال خیلی وقت پیشه من حتی چنین چیزی رو یادمم نبود اما چیشده یهویی تصمیم گرفتید الان این سوالو بپرسید؟
+هیچی همین جوری،فقط خواستم...کنجکاویم برطرف بشه
=کنجکاوی؟!هه...وقتی بچه بودمم برای اینکه حس کنجکاویتون برطرف بشه منو تو زیر زمین سرد عمارت انداختید؟! میخواستید ببینید یه بچه چقدر میتونه سرما رو تحمل کنه و نمیره؟