عاخخخ قلبم نویسنده کصافت:پاک یو^^:کپشن:لایک:

۱۸۰ نظر گزارش تخلف
ꜱᴀᴊɪ-[این کاپل تا ابد.......][تا دوشنبه قراره بمیرم...در انتظار سریال]

یه کتابی دارم میخونم....(هرچی باشه آخرین هفته استراحتمه تااا 7 ماه دیگه...)
اینا دیالوگایین که ازش خیلی دوست دارم...گوفتم شوما هم فیض ببرید:لایک:(همه با هم: بت اسپایدر دوست داریم:ناراحت::لایک:)
-متأسفم که شروع این داستان با مرگ منه
-زمستون فصلیه که بخاطر برف سفیدش خودنمایی میکنه!اما اینجا سالهاست برفی به چشمام نخورده. بازهم اگر کسی زمستون رو دوست داشته باشه، بخاطر برفش دوستش داره!برفی که وجود نداره؛
-من فقط میخواستم اون بیشتر از من زندگی کنه.
-حتی اگر بخندم، طوری که اون لبخند میزد بینظیر و منحصر به فرد بود؛ جوری میخندید انگار هر بار که نگاش میکردم بهش دنیا رو هدیه میدادم.
-من هنوز توی زندگی، زندانیم.
-حتی نتونستم از اولین و آخرین تجربه ”حس کردن درد مردن”درست لذت ببرم.
-من این بار همه چیز رو تغییر میدم. حتی اگر یه رؤیا باشه، توی این رؤیا شما ها زنده اید و زنده خواهید موند. همین کافیه.
-من پدر و مادرم رو انسان‌های احمقی به حساب میاوردم؛ چون اونها به عشق ورزیدن به بزرگترین اشتباه زندگیشون ادامه میدادن؛ من رو صادقانه دوست داشتن و برای خوشحالی من هر کاری میکردن.
-حتی اگر این خوشحالی در حد یه رؤیا باشه، بازم باید خوشحالی و حقشونو بهشون برگردونم؛ چون یه حسی بهم میگه، این آخرین باریه که میتونم کنارشون باشم.
-دنیایی که توش قرار دارم مثل یه پلی میمونه که بقیه برای اولین بار قراره در اون قدم بزارن، اما من بارها اون رو طی کردم. فقط من میدونم قراره در انتهای پل، به چی برسیم.
-بعد از یک بار تجربه مرگ و زندگی، فهمیدم خاطراتی که در آینده برام باقی میمونه، ارزش زیادی دارن و روی زندگیم تأثیرات بزرگی میزارن. پس تمام تلاشم رو میکنم از هر لحظه این زندگی لذت ببرم و خاطرات زیبا و به یادموندنی رو بسازم.
-آندیا که محکم بغلم کرد. طوری که انگار هیچ‌کس به اندازه من توی دنیا، براش مهم و با‌ارزش نیست.


راجب ویدیووو...والا من اصن مانهواشو نخوندم لامصب همین الانش که تموم نشده 160 چپتره:| فقط ادیتش روم اثر گوذاشت....این کتابم تا هیمن صفحه خوندم....باحاله!
آری کاری ندرید؟ بابای بیبیای هانی مامیتووون

نظرات (۱۸۰)

Loading...

توضیحات

عاخخخ قلبم نویسنده کصافت:پاک یو^^:کپشن:لایک:

۱۴ لایک
۱۸۰ نظر

یه کتابی دارم میخونم....(هرچی باشه آخرین هفته استراحتمه تااا 7 ماه دیگه...)
اینا دیالوگایین که ازش خیلی دوست دارم...گوفتم شوما هم فیض ببرید:لایک:(همه با هم: بت اسپایدر دوست داریم:ناراحت::لایک:)
-متأسفم که شروع این داستان با مرگ منه
-زمستون فصلیه که بخاطر برف سفیدش خودنمایی میکنه!اما اینجا سالهاست برفی به چشمام نخورده. بازهم اگر کسی زمستون رو دوست داشته باشه، بخاطر برفش دوستش داره!برفی که وجود نداره؛
-من فقط میخواستم اون بیشتر از من زندگی کنه.
-حتی اگر بخندم، طوری که اون لبخند میزد بینظیر و منحصر به فرد بود؛ جوری میخندید انگار هر بار که نگاش میکردم بهش دنیا رو هدیه میدادم.
-من هنوز توی زندگی، زندانیم.
-حتی نتونستم از اولین و آخرین تجربه ”حس کردن درد مردن”درست لذت ببرم.
-من این بار همه چیز رو تغییر میدم. حتی اگر یه رؤیا باشه، توی این رؤیا شما ها زنده اید و زنده خواهید موند. همین کافیه.
-من پدر و مادرم رو انسان‌های احمقی به حساب میاوردم؛ چون اونها به عشق ورزیدن به بزرگترین اشتباه زندگیشون ادامه میدادن؛ من رو صادقانه دوست داشتن و برای خوشحالی من هر کاری میکردن.
-حتی اگر این خوشحالی در حد یه رؤیا باشه، بازم باید خوشحالی و حقشونو بهشون برگردونم؛ چون یه حسی بهم میگه، این آخرین باریه که میتونم کنارشون باشم.
-دنیایی که توش قرار دارم مثل یه پلی میمونه که بقیه برای اولین بار قراره در اون قدم بزارن، اما من بارها اون رو طی کردم. فقط من میدونم قراره در انتهای پل، به چی برسیم.
-بعد از یک بار تجربه مرگ و زندگی، فهمیدم خاطراتی که در آینده برام باقی میمونه، ارزش زیادی دارن و روی زندگیم تأثیرات بزرگی میزارن. پس تمام تلاشم رو میکنم از هر لحظه این زندگی لذت ببرم و خاطرات زیبا و به یادموندنی رو بسازم.
-آندیا که محکم بغلم کرد. طوری که انگار هیچ‌کس به اندازه من توی دنیا، براش مهم و با‌ارزش نیست.


راجب ویدیووو...والا من اصن مانهواشو نخوندم لامصب همین الانش که تموم نشده 160 چپتره:| فقط ادیتش روم اثر گوذاشت....این کتابم تا هیمن صفحه خوندم....باحاله!
آری کاری ندرید؟ بابای بیبیای هانی مامیتووون