درون تاریکی غمناک شب دل را به دریا می زنم ، پردهها را کنار میزنم و پنجره را باز می کنم ، مهتاب تمام اتاق را مانند روز روشن می سازد.
شبها پشت سر هم سپری میشوند تا اینکه در شبی سرد ماه به جایی سر میزند که از نور او محروم است ؛ همان قلب تیر و تار که سالهای فراوانی سنگی شده بود و به کسی اجازه ورود به داخلش را نمیداد همانجا که بهجای خون ، غم و اندوه جریان داشت ؛ در تاریکی مطلق زندانی و در جسمی بیروح پنهان شده بود.
...
درون تاریکی غمناک شب دل را به دریا می زنم ، پردهها را کنار میزنم و پنجره را باز می کنم ، مهتاب تمام اتاق را مانند روز روشن می سازد.
شبها پشت سر هم سپری میشوند تا اینکه در شبی سرد ماه به جایی سر میزند که از نور او محروم است ؛ همان قلب تیر و تار که سالهای فراوانی سنگی شده بود و به کسی اجازه ورود به داخلش را نمیداد همانجا که بهجای خون ، غم و اندوه جریان داشت ؛ در تاریکی مطلق زندانی و در جسمی بیروح پنهان شده بود.
به ماه فرصتی برای تابش به قلبم را میدهم بلکه شاید سبب شود که آن کمی نرم کند . ساعتها و شبهایم کنار او میگذشت و کمکم قلبم آب میشد تا آنکه لحظه مرگبار ترک کردن او رسید. کاش می دانست روزها را فقط به امید دیدار او در نیمه شب ها میگذراندم و زندگی برای من بدون او معنایی ندارد
و اما اکنون من ماندم و افسوسهای فراوان ... افسوس که قلبم را در اختیارش گذاشتم، افسوس زمانم را با سپری کردم، افسوس که گذاشتم ذهنم را برباید و افسوس که وابسته و دیوانهاش
شدم :)))
ولی ای ماه من ناگفته نماند هنوزم در قلبمن جای داری ، روزها ثانیهای از یاد تو غافل نمیشوم و شبها یا فکر تو خواب راز هم می گیرد یا خواب تو را میبینم...
همچنان به لحظهی زیبای دیدنتو امید دارم؛ برای آنکه بیریا از صمیم قلب به تو بگویم که :{{بابت همه چیز ممنونم♡!}}
نظرات (۵)