,وقتی مردی عاشق میشود....E18P6...اپرای امروز:پلئاس و ملیزاند

۰ نظر
گزارش تخلف
Lullaby-Shining E.L.F...تقدیمی دارید
Lullaby-Shining E.L.F...تقدیمی دارید

در ایوان قصر دو برادر نشسته اند و به دریا نگاه میکنن.گولو از پلئاس میخواد از همسرش دوری کنه چون بارداره و هیجان براش خوب نیست.شامگاه گولو از اینیولد میپرسه که نامادری و عموش در تنهایی چکار میکنند ولی بچه چیزی نمیگه که مبین خیانت اونها باشه.
آرکل به پلئاس میگه باید به سفری به دیدن پدر مریضش بره.گولو هم عصبانی وارد میشه و میگه اسباب سفر پلئاس رو جمع کرده و اون امشب باید بره و در مقابل همه به ملیزاند هتاکی میکنه و با کشیدن گیسوانش او رو با خود میبره.پلئاس غمگین سعی میکنه رابطه اش رو با ملیزاند قطع کنه .پس به دیدنش میره تا وداع کنه ولی زن اظهار عشق میکنه و با اینکه میدونه گولو نگاهشون میکنه او رو در آغوش میکشه.پلئاس هم به عشق اعتراف میکنه ولی گولو سر میرسه و با شمشیر پلئاس رو میکشه و ملیزاند رو مجروح میکنه.
شب در قصر پزشک(باس) بر بالین ملیزانده.گولو از او میخواد به خیانتش اعتراف کنه ولی ملیزاند پاسخ مبهمی میده که زمستان فرا رسیده و او باید بره.ملیزاند دختری به دنیا میاره و آرکل از گولو میخواد ملیزاند رو رها کنه چون "روح آدمی تنها سفر میکنه".ملیزاند در میان اندوه جمع میمیره.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

,وقتی مردی عاشق میشود....E18P6...اپرای امروز:پلئاس و ملیزاند

۷ لایک
۰ نظر

در ایوان قصر دو برادر نشسته اند و به دریا نگاه میکنن.گولو از پلئاس میخواد از همسرش دوری کنه چون بارداره و هیجان براش خوب نیست.شامگاه گولو از اینیولد میپرسه که نامادری و عموش در تنهایی چکار میکنند ولی بچه چیزی نمیگه که مبین خیانت اونها باشه.
آرکل به پلئاس میگه باید به سفری به دیدن پدر مریضش بره.گولو هم عصبانی وارد میشه و میگه اسباب سفر پلئاس رو جمع کرده و اون امشب باید بره و در مقابل همه به ملیزاند هتاکی میکنه و با کشیدن گیسوانش او رو با خود میبره.پلئاس غمگین سعی میکنه رابطه اش رو با ملیزاند قطع کنه .پس به دیدنش میره تا وداع کنه ولی زن اظهار عشق میکنه و با اینکه میدونه گولو نگاهشون میکنه او رو در آغوش میکشه.پلئاس هم به عشق اعتراف میکنه ولی گولو سر میرسه و با شمشیر پلئاس رو میکشه و ملیزاند رو مجروح میکنه.
شب در قصر پزشک(باس) بر بالین ملیزانده.گولو از او میخواد به خیانتش اعتراف کنه ولی ملیزاند پاسخ مبهمی میده که زمستان فرا رسیده و او باید بره.ملیزاند دختری به دنیا میاره و آرکل از گولو میخواد ملیزاند رو رها کنه چون "روح آدمی تنها سفر میکنه".ملیزاند در میان اندوه جمع میمیره.