داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۹۸

۱۰ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

//*تاکنو کمی عقب رفت و شونه های یاکی رو توی دستهاش گرفت : قوی باش ... اتفاقی براش نمی افته
-y-همه چی خراب شد...
-t- در مورد چی حرف میزنی؟...یکشنبه برای خواستگاری میریم ، و ...
-y- از دستش دادم...دیگه هرگز نمیتونم دوباره همسر رویاهاش باشم
-t- یاکی اینطور نمیشه، خودتو نباز
-y-رای چرا نجاتم داد؟...برای چی زندگی کردم؟
-t- یاکی به من گوش کن!
-y- دارم تقاص روحهایی که به دنیای مردگان فرستادم پس میدم
-t- یاکی ، پسرم ،...!
* یاکی در حالیکه چشمهاش شیشه ای شده بود...به تاکنو نگاه کرد...
* تاکنو وحشت زده، شونه های یاکی رو تکان داد و گفت: نه ...نه ...
-y- ساریکااااه - هیمه
-t- یاکی ؟...اوی...چرا الهه مرگ رو صدا میزنی؟ !
-y- اگه من باشم ،ناکا... نابود میشه!
-t- یاکی ...اون درک میکنه ، ...رفتنت اونو نابود میکنه، نه حضورت
* ناگهان هوایی سرد وزیدن گرفت، و موجی از گلهای رز سفید همراه با برف ، شروع به باریدن کرد...
تاکنو سیلیه محکمی به صورت یاکی زد ،
و یاکی به پشت روی تخت افتاد...
تاکنو فریاد زد : اینطور نباش ، یاکی! نباید الهه خداییت رو خارج کنی !
*یاکی همینطور که به سقف و دانه های برف و گلهای رز سفید که روی سر رو صورتش میریخت نگاه میکرد...گفت: در آخر رز های قرمز رو به رزهای سفید ترجیح داد ...
*تاکنو ناگهان با دیدن دست سیاهی که بالای سر یاکی ظاهر شد و سمت صورتش آمد ، سعی کرد با نیروش مانع خروج الهه از بدن یاکی بشه...اما یدفعه با نیرویی نامرئی به طرفی پرت شد، و به زمین افتاد...یاکی دستشو بالا اورد و دست ساریکا- هیمه رو لمس کرد: مدت زیادی به من قدرت دادی و با روحهای زیادی هم که گرفتی قدرتتو حفظ کردی...بعد از گرفتن روحم و رها کردن جسمم ، میتونی آزاد زندگی کنی...ازت برای این مدت که همراهیم کردی، ممنونم ساریکا- هیمه!
ادامه دارد

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۹۸

۱۹ لایک
۱۰ نظر

//*تاکنو کمی عقب رفت و شونه های یاکی رو توی دستهاش گرفت : قوی باش ... اتفاقی براش نمی افته
-y-همه چی خراب شد...
-t- در مورد چی حرف میزنی؟...یکشنبه برای خواستگاری میریم ، و ...
-y- از دستش دادم...دیگه هرگز نمیتونم دوباره همسر رویاهاش باشم
-t- یاکی اینطور نمیشه، خودتو نباز
-y-رای چرا نجاتم داد؟...برای چی زندگی کردم؟
-t- یاکی به من گوش کن!
-y- دارم تقاص روحهایی که به دنیای مردگان فرستادم پس میدم
-t- یاکی ، پسرم ،...!
* یاکی در حالیکه چشمهاش شیشه ای شده بود...به تاکنو نگاه کرد...
* تاکنو وحشت زده، شونه های یاکی رو تکان داد و گفت: نه ...نه ...
-y- ساریکااااه - هیمه
-t- یاکی ؟...اوی...چرا الهه مرگ رو صدا میزنی؟ !
-y- اگه من باشم ،ناکا... نابود میشه!
-t- یاکی ...اون درک میکنه ، ...رفتنت اونو نابود میکنه، نه حضورت
* ناگهان هوایی سرد وزیدن گرفت، و موجی از گلهای رز سفید همراه با برف ، شروع به باریدن کرد...
تاکنو سیلیه محکمی به صورت یاکی زد ،
و یاکی به پشت روی تخت افتاد...
تاکنو فریاد زد : اینطور نباش ، یاکی! نباید الهه خداییت رو خارج کنی !
*یاکی همینطور که به سقف و دانه های برف و گلهای رز سفید که روی سر رو صورتش میریخت نگاه میکرد...گفت: در آخر رز های قرمز رو به رزهای سفید ترجیح داد ...
*تاکنو ناگهان با دیدن دست سیاهی که بالای سر یاکی ظاهر شد و سمت صورتش آمد ، سعی کرد با نیروش مانع خروج الهه از بدن یاکی بشه...اما یدفعه با نیرویی نامرئی به طرفی پرت شد، و به زمین افتاد...یاکی دستشو بالا اورد و دست ساریکا- هیمه رو لمس کرد: مدت زیادی به من قدرت دادی و با روحهای زیادی هم که گرفتی قدرتتو حفظ کردی...بعد از گرفتن روحم و رها کردن جسمم ، میتونی آزاد زندگی کنی...ازت برای این مدت که همراهیم کردی، ممنونم ساریکا- هیمه!
ادامه دارد