پیانیست(پارت هفدهم){قسمت سوم}[گزارش نشه لطفا]
+چی؟
برای چند لحظه رنگ پدربزرگم پرید و با تعجب بهم خیره شده بود که من برای بار دوم با یه خنده قضیه رو جمع کردم و گفتم:ای بابا داشتم شوخی می کردم شوخی...واسه چی این قیافه ی جدی رو به خودتون گرفتید!؟
+واقعا؟
=بله واقعا...خب من دیگه باید برم همین الان یادم اومد که باید یه کار مهمی رو انجام بدم تا دوباره یادم نرفته برم...خداحافظ پدربزرگ بعدا میبینمتون
+باشه برو به کارت برس خدانگهدارت
بعد از خداحافظی از پدربزرگم از اتاقش بیرون اومدم و سمت راه پله های بزرگ و سنگی خونه رفتم تا برم طبقه بالا با سرعت چند پله ی اولو بالا رفتم و بعد سر جام وایسادم و با لحن خشن و عصبانی و گفتم:حس کنجکاویم برطرف شه...خیلی ممنون جناب پارک بعد از سال ها بهم یادآوردی کردی که کاری که کردم تا خوبی که در حقم کردی رو جبران کنم، درست بوده.
لبخند کوچیکی زدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
نظرات