■ راز یک جنایت ■ پارت 6■
تنفگمو برداشتم و ماشه رو کشیدم اما میخواستم شلیک کنم که یه دفعه ..... از زبان ا.ت: حوصلم تو اتاقم سر رفته بود برای همین رفتم طبقه پایین . داشتم یکی یکی سالنا رو میگشتم که از انتهای راه روی یکی از سالنا صدای گریه و التماس کردن کسی رو شندیم . حس کنجکاوی دوباره بهم هجوم اورد و ناخودآگاه به سمت صداها کشیده شدم. آروم در اتاقی رو که صداها داشت ازش میومد باز کردم و از لای در نگاهی به داخل انداختم . پسرا همه تو اتاق جمع بودن و یه نفر به یه صندلی بسته شده بود و زخمی بود . از لباس فرمش متوجه شدم که یکی از مأمورای ...
نظرات (۵)