رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت بیستم
بعد از خوردن صبحونه اماده شدم و کیفمو برداشتم. همه رفته بودن پایین و منتظر من بودن. از پله ها پایین رفتم. لبخند زدم و دست لئو رو گرفتم، همه با هم قدم میزدیم. یهو یه نفر داد زد"جسیکا". رو برگردوندم و ایستادم، نگاهش کردم. پسر صاحبخونه بود که دختر کوچیکش رو صدا زد و میدوید دنبالش. بهشون خیره شدم. انگار یه لحظه قلبم لرزید
...
نظرات