همدانی چند گام به سمت مادر برداشت. دود اسپند توی صورتش پیچید. میان چشمانش حلقهای از اشک نشست. دل دل کرد که با چه کلمهای آغاز کند. فکر کرد که مادر میخواهد چیزی بپرسد. جلو رفت و گفت: «همه میدونستن که جای محمود توی این دنیا نیس.» مادر حرفی نزد، فقط با خودش نجوا میکرد. همدانی ادامه داد: «اگر خرمی به خونین شهر برگشت، از خون محمودها بود.»
مادر زیر چشمی نگاهی به عصای همدانی انداخت و سرخی عقیق، نگاهش را روی دست او متوقف کرد. پاک یادش رفت که همدانی با او حرف میزند. جذبه انگشتری موجی از خیال در ذهن او انداخت. در تلالو انواری که از عقیق به چشمان خسته او میرسید قیافه خندان محمود نمایان بود. فقط نکاه میکرد و لبخند میزد؛ همان لبخند معنیدار همیشگی.
جذبه انگشتر و قیافه خندان محمود، صورت مادر را به سمت دست همدانی نزدیکتر کرد. لبخندی آمیخته با اشک صورت او را پر کرد. احساس کرد که نباید به اندازه یک پلک زدن هم از لذت دیدار محمود محروم بماند. نزدیکتر شد. دانه اشک که روی دست همدانی افتاد، یک دفعه قیافه محمود از صفحه عقیق پاک شد و سیمای امام حسین(ع) در هالهای از نور میان چشم و ذهن مادر نقش بست. امام حسین(ع) گفت:« اون امانتی رو که بیست و دو سال پیش بهت دادن، دیروز گرفتمش الان پیش ماست.. در جمع شهدا.»
مادر خواست به امام اظهار ارادت کند، اما سیمای امام از خیالش محو شد. نگاه او همچنان روی عقیق متوقف مانده بود.
همدانی که دید مادر مات و متحیر با صورتی نگران به عقیق خیره شده، فهمید که راز سر به مهر انگشتر چیزی است که سالها در دل مادر پنهان مانده است. انگشتر را با زحمت از انگشتش کشید و به سمت مادر گرفت. مادر چشمانش را به زمین دوخت تا به آسمان ابری دلش مجال باریدن بدهد.
همدانی گفت:«امانت محموده، بهم گفته بود که اسراری داره، ولی هیچ وقت نگفت که این اسرار چیه.»
مادر با اشاره دست انگشتر را پس زد:« محمود خودش امانت بود، امانت امام حسین. این انگشتر امانتی محمود بوده پیش شما. حتماً خواسته با این انگشتر همیشه به یادش باشی. آره حتما اینجوریه.» و صورتش را گرفت رو به آسمان. نفسش را بیرون داد و صدایی خفه گفت:«افسوس که نشناختمت!».
نظرات (۱۰)