♫ نشد...
تقریبا از سیزده سالگی میون خوابهاش یه خواب ثابت داشت؛یعنی هرسال حداقل یکی دوبار می دیدش...
یه تیله ای که انگار یادگاری بود از دستش میفتاد و می رفت...
هربارم یا می رفت میفتاد تو یه استخر تو ناکجا آباد یا می رفت یه جای پر آب که روش یخ بسته بود متوقف میشد.
اونم که تیله براش عزیز بود دنبالش می رفت تا دوباره برش داره...
اما هر سری که دستش به تیله می رسیدو می خواست برگرده یا استخر تبدیل به یه دریای تاریک میشد یا یخا میشکستنو میفتاد تو یه گودال بزرگ آب...
هرچی فریاد می زد هیچکس نبود که نبود!
سعی می کرد شنا کنه و به خشکی برسه اما دقیقا لحظه آخر یه دستی پاشو محکم می گرفت و با سرعت به پایین می کشیدش و دریا سیاه و سیاه تر میشدو نفس تنگ تر...قلبش تند تند می زد و از خواب می پرید؛ گاهی انقدر فریاد و دست و پا زده بود که بعد بیدار شدن، صداش در نمیومد و دست یا پاش ضربه خورده و کبود بود...
با خودش می گفت آخه این تیله مسخره چیه که من هربار عین احمقا دنبالش میدوام! سری بعد دیگه نمیرم سراغش، بره به جهنم.
ولی هربار دوباره جوری با نگرانی دنبالش می کرد که انگار همه دارو ندارش همون تیله ی پر ترک شومه!
الان چند سال گذشته و اون هنوز که هنوزه عین احمقا دنبال تیلش میره...
منتها دیگه براش سوال نیست که اون تیله یادگاری چیه؟
یا چرا نمیشه رهاش کرد...
نظرات