«لینو»
تاریک بود...همه جای این جهنم تاریک بود...صدای گریه مامان و سه می و سویون میومد. سوبین تو بغل بابا خواب بودولی من...من میدونستم قراره چی بشه!!
فقط چند ثانیه طول کشید...
مامان و سه می و سویون و بابا نبودن..اما خونشون روی اون سنگ خشک شده بود...
صدای گریه سوبین میومد! نه خواهش میکنم! نه سوبین فقط 5 سالشه! خواهش میکنم نکشش! نه!....
دهنم بسته شد! دیگه نمیتونستم داد بزنم!
اون روانی کارشو شروع کرد اما منه احمق نمیتونستم کاری واسه داداش کوچولوم انجام بدم!
سوبینا هیونگ خیلی خیلی متاسفه!خیلی خیلی متاسفم که داری درد میکشی!
اون روانی سوبین رو تیکه تیکه میکرد!
درحالی که زنده بود و میدید اون حرومزاده تیکه های بدنشو توی اسید حل میکرد!
و من.... من فقط میتونستم تقلا کنم! تقلا کنم شاید معجزه بشه و این زنجیرا باز بشن که شاید بتونم سوبین رو نجات بدم....اما معجزه نشد!
سوبین تیکه تیکه شد!اونم درحالی که توی کل این پروسه فاکی زنده بود و درد میکشید!
دونسنگ 5 سالم جلوی چشام به وحشیانه ترین شکل ممکن به قتل رسید! همه جا تاریک شد! نه نه نه! این دفعه نوبت سه می بود! نه نه!!!!!!!!!
با صدای داد خودم از خواب پریدم!
بدنم خیس عرق بود. تنها صدایی که میشنیدم صدای نفس های سنگین خودم بود....
دوباره کابوس اون شب! فاک به زندگیم که اینطوری شده!
از توی تخت بلند شدم... بهتره برای اینکه یادم بره یه دوش بگیرم و ورزش کنم...
البته هیچ احمقی ساعت 3 نصف شد همچین کاری نمیکنه!
اما من یه احمقم که برای فراموش کردن هر کاری میکنه!
آهی کشیدم و استایلمو توی آیینه مرتب کزدم؛ قیافم داد میزد:
ایم احمق فاکی بازم نتونسته بخوابه!
محض رضای فاک! دیشب به زور هزار جور خواب اور ساعت2 خوابیدم و با کابوس همیشگیم ساعت 3 از خواب پریدم!
و حالا... بعد از دو سری دوس و یه ورزش طولانی تازه ساعت 6 صبح بود! این وضعیت خیلیخیل تخمی بود!
خیلی خوب میدونستم که امروز احتمالا از بی خوابی بیهوش میشم..... اما کی اهمیت میده؟
تا وقتی همون بیهوشی بهم یه خواب سفید و بدون کابوس بده من حتی ازش استقبال هم میکنم!
نظرات (۲)