د.ه.پ(دردسر های پاندورایی-.-)
در سمتی دیگر،اوز و آلیس درحال فرار کردن از دست محافطین پاندورا بودن.با حداکثر سرعت...دوییدن و دوییدن به مدرسه رسیدن...جدی می گم به یه مدرسه متروکه نزدیک ایستگاه قطار رسیدن و رفتن اون لا لوها قایم شدن.
آلیس نفس نفس زنان گفت:"اون لعنتییاااااا!!!اوز!!زودباش قدرتمو آزاد کن تا آدمشون کنم اون سمج های احمق رو!!"اوز شوک زده و هن هن کنان گفت:"نهههه آلیس تو نمی تونی اونا رو بکشی!!.....ولی....می تونی یکم دور نگهشون داری تا فرار کنیم!"
-آه باشه زود باش)ژست گرفتن(
اوز،چشماشو بست و تمرکز کرد...
یه مدتی گذشت...
+اممم....آلیس؟!
-چیه چرا انقدر طولش می دی؟!!
+خب...من...نمی تونم به تنهایی قدرتتو آزاد کنم.
بهله...
بالا اومدن پای آلیس همانا و کوبیده شدنش تو صورت اوز نیز همانا...
آلیس با عصبانیت داد زد:"تووو برده ی به درد نخور!!!!اون همه اون روز منو مجبور کردن وایسمو از جام تکون نخورم تا تو یاد بگیری چطوری این کارو انجام بدی!!می دونی اون همه مدت گوشت نخوردن یعنی چیییی؟؟!؟!!!!"و با پاش کمر اوز رو فشار داد.
+من واقعا متاسفم آلیس ولی خیلی درد داره میشه تمومش کنی؟!
و خب همین طور که اینا مشغول جروبحث بودن که ناگهان آسمان فرشته نجاتی را با موهای طلایی بلند و چشمان سبز زیبایش فرستاد تا انسان ها به او عشق بورزند و او نیز به نجات انسان ها بشتابد-///هوی هوی تو داری تو داستان تبعیض قاعل میشی!! =_=××///ایش خب راست می گم دیگه اگه نمی رسید الان اوز زیر لگد های آلیس جا به جان آفرین تسلیم می نمود///همون فرشته نجات کافیه انقدر حاشیه نرو!///باشه بابا ایش به همه چیز کار دارن ناشر انقدر بد عنق؟!-^-///ساکت شو و داستانتو بنویس!+_+///باشه برمی گردیم به داستان...خب کجا بودیم؟!آها!فرشته اومد~.~
دستشو جلوی سینش مشت کرد و گفت:"آنو...آلیس سان؟!اونی چان؟!شما ها...اینجا دارین چیکار میکنید؟!مشکلی پیش اومده؟!"
+ادا!!
-هی تو-)به یاد آوردن خاطره ای()بازگشت به زمانی که تو عمارت با شارون بود(
نظرات (۸)