Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
بارگذاری تبلیغ
00:00
00:00
00:00
 

یک قصه کوتاه + ولنتاین *این روزها آسون بدست نیومده ، کمی بیشتر قدر هم رو بدونید*♥/♥ (کپشن+کامنت)

۱۱۴ نظر گزارش تخلف
Queen of Tears♥️mix♥️..کـــیــــفــــررویا♥
Queen of Tears♥️mix♥️..کـــیــــفــــررویا♥

میخوام قصه ای بگم شبیه به قصه ملکه اشک ها...اولای همین هفته...خبری شنیدم...یه دختری بود که حدودای پونزده سالگیش متوجه میشه سرطان داره...یه دختر با ظاهری خوشگل و مهربون...سالها میگذره و میخواست ازدواج کنه...که به خانواده پسر که گفتن بیماره... خانواده پسر دودل شدن برای ازدواج ولی پسره میگفت فقط همین دختر... برخلاف آینده نامعلوم و مریضی این دختر...باهم ازدواج کردن و خدا بهشون یه بچه خیلی خوشگل داد...و سالها گذشت...تا اینکه یک روز...یعنی حدودای ده سال بعد از شروع بیماری...گفتن حالش داره بدتر میشه...و ادامه ...

نظرات (۱۱۴)

Loading...

توضیحات

یک قصه کوتاه + ولنتاین *این روزها آسون بدست نیومده ، کمی بیشتر قدر هم رو بدونید*♥/♥ (کپشن+کامنت)

۳۸ لایک
۱۱۴ نظر

میخوام قصه ای بگم شبیه به قصه ملکه اشک ها...اولای همین هفته...خبری شنیدم...یه دختری بود که حدودای پونزده سالگیش متوجه میشه سرطان داره...یه دختر با ظاهری خوشگل و مهربون...سالها میگذره و میخواست ازدواج کنه...که به خانواده پسر که گفتن بیماره... خانواده پسر دودل شدن برای ازدواج ولی پسره میگفت فقط همین دختر... برخلاف آینده نامعلوم و مریضی این دختر...باهم ازدواج کردن و خدا بهشون یه بچه خیلی خوشگل داد...و سالها گذشت...تا اینکه یک روز...یعنی حدودای ده سال بعد از شروع بیماری...گفتن حالش داره بدتر میشه...و ادامه داشت تا جایی که خیلی از قسمتای بدنش رو از دست داد...ولی بازم می‌جنگید...وقتی یکی رو مثل خودش میدید...سعی میکرد با حرفاش بهش روحیه بده...موهاش ریخته بود...ولی همیشه می‌گفت...من مادرم من همسرم من دخترم بخاطر بچه‌ و همسرم و مامان بابام که شده...باید بجنگم...باید بمونم...روحیه شو حفظ میکرد... و می‌جنگید و می‌جنگید.....تا اینکه در نهایت به جایی رسید...که بدون اکسیژن...نفسی نمیتونست بکشه...اینجور که میشنیدم خیلی ضعیف شده بود و گاهی بیمارستان بود و گاهی هم خونه...اماااا بازم ادامه میداد...اونقدررر ادامه داد...تا که اولای این هفته...بعد بیست سال جنگ...چشماش هم بسته شد...و تموم شد....قصه زندگی دختری که حدود بیست سال جنگید...دختری که پر از انرژی مثبت و روحیه و حال خوب بود...با همه سختیااایییی که کشیده بود.بنظرم اون دختر نتونست بزرگ شدن بچه‌اشو ببینههه... نتونست تا پیری کنار همسرش بمونه...ولی...تونست کلی عشق از پسری که حتی میدونست سرطان داره و باهاش ازدواج کرد دریافت کنه... تونست مادری بشه که بچه‌اش در آینده ازش یاد کنه...اون نتونست تا آخرش بمونه اما....تا جایی که جون داشت...موند...عاشقی کرد و عاشقی دید... اون نمیدونست فردایی هست یا نه....اما بازهم ازدواج کرد بچه دار شد و زندگی رو تا بود زنــــدگــــی کرد و امیدش رو از دست نداد♥