یک قصه کوتاه + ولنتاین *این روزها آسون بدست نیومده ، کمی بیشتر قدر هم رو بدونید*♥/♥ (کپشن+کامنت)
میخوام قصه ای بگم شبیه به قصه ملکه اشک ها...اولای همین هفته...خبری شنیدم...یه دختری بود که حدودای پونزده سالگیش متوجه میشه سرطان داره...یه دختر با ظاهری خوشگل و مهربون...سالها میگذره و میخواست ازدواج کنه...که به خانواده پسر که گفتن بیماره... خانواده پسر دودل شدن برای ازدواج ولی پسره میگفت فقط همین دختر... برخلاف آینده نامعلوم و مریضی این دختر...باهم ازدواج کردن و خدا بهشون یه بچه خیلی خوشگل داد...و سالها گذشت...تا اینکه یک روز...یعنی حدودای ده سال بعد از شروع بیماری...گفتن حالش داره بدتر میشه...و ادامه ...
نظرات (۱۱۴)