تو،طبیعتِ من هستی:>>>>"
امروز؛همان روز است"
today,is that day"
رویِ صخره ایستادم؛
روبه روی من تو نشستی؛
لبه ی صخره؛
یک مانع بزرگ بین ماست؛
مانعی از جنس پوچی؛
میبینم که میخندی؛
مثل همیشه؛
دراز میکشی؛
-آلاله؟...بنظرت میتونم یه خواهر خوب باشم؟
بنظرت میتونم نجاتشون بدم؟اگر این کار جواب نده،
مرگ منم بیهوده میشه!(:'زندگی بدون اونا
برام معنی نداره؛اما اگر کنارشون باشم بهشون
آسیب میزنم(:'ازین متنفرم که بعد از مرگم قراره
از ضعیف بودنم حرف بزنن؛اونا چی از قوی بودن
میدونن؟؛ولی بنظرت اگر ضعیف میبودم؛
همه چی بهتر نمیشد؟!'اگر ضعیف بودم،
بهم کمک میکردن؟!'اگر ضعیف بودم عضو
خانوادشون میشدم؟'ایکاش میتونستم یکبارِ
دیگه،یه وعده غذایی با دستپخت مادرم رو،
کنار آراد و آرین و پدرم بخورم(:'سرنوشتِ
خودم برام مهم نیست!'تا زمانی که برادرام
رو نجات بدم؛حاضرم هرکاری براشون بکنم'
دلم برای خودم میسوزه،چرا باید این چیزا رو
تحمل میکردم؟!'چرا فرصت نداشتم برایِ
خودم کاری کنم؟(:'اگر ازم بخوان لحظه آخر'
برای خودم یه چیزی آرزو کنم؛چه آرزویی
میکردم؟!'الان فقط به یک چیز فکر میکنم'
یه خوابِ طولانی(((:''
از جات بلند شدی"
روی لبه صخره قرار گرفتی"
برگشتی و به من لبخند زدی"
-آلاله!'منو فراموش نکن!بزار حداقل
یک نفر یادش باشه چه فداکاری'ای کردم(:"
تنها چیزی که بعد از اون یادم میاد'
صدای شالاپ شولوپ دریا"
بعد از فرودادن بدن تو بود"
رایا"
تو رفتی و امروز"
من تو رو رها خواهم کرد:>"
هرگز فراموش نمیکنم چه فداکاری'ای برایِ خانواده'ات کردی"
امروز من میبخشم'ات"
آرزو میکنم؛
مرگ'ات بیهوده نباشه:>>"
تنها دلیلِ من:>"
نظرات (۲۷)