پارت2 داستان هوای بارانی
مادرم که صدام زد به خودم اومدم و بعدش یه دوش گرفتم و رفتم صبحانه بخورم و برم پیش مانی...خونشون مثل ما بود..یه خونه بزرگ و با حیاط پر از گل و... ماشینمو کنار ماشینش پارک کردم و رفتم داخل خونه و بعد از سلام و احوال پرسی با مادر پدرش رفتم اتاقش که دیدم در اتاق یکم باز و داره میگه:
مانی:باشه عزیزدلم..فدای تون دل قشنگت بشم که گرفته..
یه سرفه زدم که تا منو دید گفت: اهان.بله بله.باشه پس ساعت6 میام یه سر به ساختمون بزنم..مهمون اومد برام فعلا من برم..خداحافظ
مانی: از کی اینجایی؟!
_همین2 یا3 دقیقه پیش
مانی:خوبه چیزی نفهمیدی!
_مثلا؟!
مانی:هیچی هیچی..چه خبر میلاد جون؟
_نپیچون بحثو!.. فعلا هیچی میای بریم یکم بگردیم شب هم بریم سینمایی جایی؟
مانی:باشه 9 میام دنبالت
_9 دیره!
مانی:مگه ندیدی 6 باید برم سر ساختمون! خب تا بیام میشت میشه9!
_اصلا نمیخواد بیای خودم تنها میرم
مانی:ای بابا! قهر نکن..باشه میام پیش تو.خوبه؟!
_نه نمیخواد..به نظرم تنها باشم بهتره..خب من برم
مانی:مطمئنی نیام؟!
_اره.فعلا
مانی:خداحافظ
اینو گفتم و رفتم بیرون و یکم بعد جلوی یه پارک ماشین رو نگه داشتم و تاکه خواستم پیاده بشم یهو یه نفر گفت: کمکککک
نظرات (۸)