یع فیک دیگه از چانیول شب آفتابی 1خیلی غمگین.بعدش کاپلی بزارم یا ازینا باسه +18باسع بقیع اعضا؟
نی الان کجاست
به کی فکر میکنه
میخنده؟
خوشحاله؟
یاد من هست؟
جاش راحته؟
پوفی کرد و سعی کرد با پناه بردن به دفترچه قدیمیش و شعر نوشتن لحظه ای از این افکار جدا شه...
ولی حتی ترانه هاشم با اسم اون شروع میشد....
خیلی وقت بود که اسم و یاد 《لین》 تو تک تک افکار و کارای 《چان》 نفوذ کرده بود...
با عصبانیت، تمام وسایل روی میزو پرت کرد و درمونده و مستاصل نشست کنار گیتارش...
بازم ارتعاش تارهای پوسیده گیتار میتونست ارومش کنه،...اولین نتی که زد تار پاره شده و دستشو برید...
به خونی که از دستش رو زمین میریخت خیره شده بود...هنوز جای اخرین بریدگیش بود...لبخندی زد...یاد چسب زخم های رنگی افتاد که لین خودش واسش درست میکرد ...یاد بوسه ای که هربار بعد پانسمان رو زخمای چان میزد...چقدر دلش تنگ شده بود...
کشوی میزو باز کرد و یدونه از اون چسب زخم هارو به دستش بست و بوسید...
دیگه فرار از افکار و توهمات دردناک فایده ای نداشت،خودشو سپرد به خاطرات...
به تخت تکیه داد و به ماه که انگار ازهرشب دیگه کمرنگ تر بود خیره شده بود...
دنبال ستاره خودشو لین گشت...پررنگ ترین ستاره و ستاره کوچیکی که همیشه کنارش بود...ولی تو اون تاریکیه ترسناک شب که حتی ماه هم انگار دل تابیدن نداشت هیچی معلوم نبود...
-همش تقصیر من بود،من باعث شدم اون اتفاق وحشتناک بیوفته...
-من باعث شدم ترکم کنه...ولی...
- آخه چرا اینجوری ترکم کرد...
دوروز بودکه حالش بدترشد و مجبور بود تو خونه بمونه...دو روزی که نتونسته بود لین رو ببینه...دو روزی که عذاب وجدان بیشتر از همیشه داشت پا رو گلوش میذاشت...دو روزی که داشت دیوونه میشد
شاید برگرده...
شاید باید بیشتر تلاش کنم
شاید منتظره..!
اره ...دیگه تحمل ندارم
فردا هرجوری هس برش میگردونم
هم خوابش میومد و هم میترسید صبح شه...دلش میخواست صبح زودتر بیاد تا بتونه باز عشقشو ببینه و راضیش کنه برگرده
هم میترسید قبولش نکنه و پسش بزنه...از تنهایی بعدش میترسید...
دیگه نمیتونست پلکای خیس و سنگینشو تحمل کنه و کم کم چشاش داشت بسته میشد...
به اسمون نگاهی انداخت...
چه شب مهتابیه دلگیری...
و آروم چشماشو بست...
نظرات (۱۴)