Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 7

ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)
ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)

من جونگکوکم...
پسر لبخندی زد و در حالی که با یک دست رانندگی میکرد،
گفت:
_ منم جیمینم... پارک جیمین... پسر عمه ی تهیونگ.
جونگکوک با یادآوری مرگ تمین برای لحظه ای متاثر شد،
نگاهش رو از نیم رخ جیمین گرفت و در حالی که به دستهای
خودش زل زده بود، گفت:
_اوه... من متاسفم... بابت فوت برادرت... تمین مرد خیلی خوبی
بود.
جیمین لبخند غمگینی زد و در حالی که به روبروش زل زده
بود، گفت:
_ داستان عجیبیه... تو خواهرت و از دست دادی و من برادرم و
آخرین باری که هم و دیدیم کی بود؟
_ عروسی خواهرم... اون موقع شیش سالم بود.
خنده ی تلخی کرد و سرش رو به تاسف تکون داد:
من ده سالم بود... زندگی زود میگذره... و تلخ...
_ ببخشید... تو االن کجا زندگی میکنی؟
_ من قبال با تمین و همسرش زندگی میکردم... اما... با مرگ
تمین همسرش خونه اش و فروخت... االن این دو ماه اخیر توی
یه خوابگاه کوچیک میمونم... سخته اما برای من که کسی رو
نداره بهترین چاره است...
قلبش فشرده شد، پسر روبروش از خودش هم تنها تر بود اما با
این حال لبخند از روی لبهاش کنار نمیرفت حتی اگه تلخ ترین
لبخند دنیا رو میزد به هر حال هنوز یه لبخند بود...
_ تهیونگ و دیدی؟
سرش رو آروم به تایید تکون داد و از پشت شیشه به جاده
چشم دوخت:
_ خیلیا زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی خودشون و جمع
میکنن اما تهیونگ... اون هر روز پاشیده تر میشه... شاید هنوز
نمیتونه باهاش کنار بیاد... برای مادرت هم همینه، تو نبودی وقتی مرگ سویون باعث شد مادرت حتی جلوی جیسو سر خم
کنه...
جونگکوک که چیزی در این مورد نمیدونست با تعجب به
سمتش برگشت:
_ منظورت چیه؟
_ امیدوارم ناراحت نشی اما، دلم برای آجوما میسوزه...اون
گناهی نکرده بود اما جیسو بهش بد کرد... اون جلوی همه
مادرت و خواهر مرحومت رو نفرین کرد و گفت که هیچوقت
اون و نمیبخشه...
برخالف انتظار جیمین، جونگکوک چیزی از حرفهاش نفهمیده
بود:
_ جیمین شی... من واقعا نمیفهمم چی میگی... مگه خواهرم
چیکار کرده بود؟

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 4 Napoleon Part 7

۶ لایک
۰ نظر

من جونگکوکم...
پسر لبخندی زد و در حالی که با یک دست رانندگی میکرد،
گفت:
_ منم جیمینم... پارک جیمین... پسر عمه ی تهیونگ.
جونگکوک با یادآوری مرگ تمین برای لحظه ای متاثر شد،
نگاهش رو از نیم رخ جیمین گرفت و در حالی که به دستهای
خودش زل زده بود، گفت:
_اوه... من متاسفم... بابت فوت برادرت... تمین مرد خیلی خوبی
بود.
جیمین لبخند غمگینی زد و در حالی که به روبروش زل زده
بود، گفت:
_ داستان عجیبیه... تو خواهرت و از دست دادی و من برادرم و
آخرین باری که هم و دیدیم کی بود؟
_ عروسی خواهرم... اون موقع شیش سالم بود.
خنده ی تلخی کرد و سرش رو به تاسف تکون داد:
من ده سالم بود... زندگی زود میگذره... و تلخ...
_ ببخشید... تو االن کجا زندگی میکنی؟
_ من قبال با تمین و همسرش زندگی میکردم... اما... با مرگ
تمین همسرش خونه اش و فروخت... االن این دو ماه اخیر توی
یه خوابگاه کوچیک میمونم... سخته اما برای من که کسی رو
نداره بهترین چاره است...
قلبش فشرده شد، پسر روبروش از خودش هم تنها تر بود اما با
این حال لبخند از روی لبهاش کنار نمیرفت حتی اگه تلخ ترین
لبخند دنیا رو میزد به هر حال هنوز یه لبخند بود...
_ تهیونگ و دیدی؟
سرش رو آروم به تایید تکون داد و از پشت شیشه به جاده
چشم دوخت:
_ خیلیا زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی خودشون و جمع
میکنن اما تهیونگ... اون هر روز پاشیده تر میشه... شاید هنوز
نمیتونه باهاش کنار بیاد... برای مادرت هم همینه، تو نبودی وقتی مرگ سویون باعث شد مادرت حتی جلوی جیسو سر خم
کنه...
جونگکوک که چیزی در این مورد نمیدونست با تعجب به
سمتش برگشت:
_ منظورت چیه؟
_ امیدوارم ناراحت نشی اما، دلم برای آجوما میسوزه...اون
گناهی نکرده بود اما جیسو بهش بد کرد... اون جلوی همه
مادرت و خواهر مرحومت رو نفرین کرد و گفت که هیچوقت
اون و نمیبخشه...
برخالف انتظار جیمین، جونگکوک چیزی از حرفهاش نفهمیده
بود:
_ جیمین شی... من واقعا نمیفهمم چی میگی... مگه خواهرم
چیکار کرده بود؟