✨مردی که دنبال شانس میگشت...
✨اگه بیدارین هنوز... این داستانو بخونین ..
روزی روزگاری از روزگاران قدیم و در زمان
های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود او ادعا میکرد "که بخت با من یار نیست" چرا که شانس من خوابیده و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من هم هم بهبود نمی یابد.
پس نزد پیر خردمندی رفت تا او را راهنمایی کند پیر چون اصرار او را دید وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. تا بقول خودش بفهمد که چرا شانسش همیشه خواب است و چکار باید بکند تا او از خواب برخیزد.
او برای خود توشهای برداشت و عازم شد رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ که بی حال به نظر میرسید پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست
گرگ گفت: میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟ و نمی توانم شکاری برای خود پیدا کنم؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد پس به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می روی ؟
مرد جواب داد: پی بختم میروم.
کشاورز گفت: می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. چرا که جنگ برای آن سرزمین تمامی نداشت.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد این جا چکار می کنی و به کجا می روی؟
مرد جواب داد: من از راه دور میآیم و می روم نزد جادوگر تا بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت: ای مرد برای من از او بپرس که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم، ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم و با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟
مرد خوب به حرف شاه گوش کرد پس اجاز گرفت تا به راه خود ادامه دهد...
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد...
نظرات (۱۲)