" زندگی نزیسته ات را دریاب "

۰ نظر گزارش تخلف
zahra
zahra

از خودت می‌پرسی زندگیِ زندگی نشده‌ات را کجا پنهان کرده‌ای؟ آن رویِ دیگرِ زندگی‌ات را، همانی که هرگز زندگی‌اش نکرده‌ای؟ آن زندگیِ نازیسته، زندگی‌ای که از دستِ واقعیت دور مانده و فقط در رویاهایت دست به دست شده.. انگار هر یک از ما دو زندگی داریم که به موازاتِ هم حرکت می‌کنند؛ یک زندگی همینی هست که صبح تا شب گرفتارش هستیم، همین مخمصۀ یومیه، همین که مبتلایش شده‌ایم، دربندش هستیم و مو به مو زندگی‌اش می‌کنیم، انگار ناگزیریم از اینکه پا به پایش حرکت کنیم، ما به این زندگی واداشته‌ شده‌ایم، الصاقش شده‌ایم و می‌بایست مرتکب‌اش شویم... اما یک زندگیِ دیگر هم هست که هرگز زندگی‌اش نمی‌کنیم، تنها در خیال‌مان آن را می‌سازیم، به دلخواهِ ماست آن زندگی، مطلوبِ خودمان آن را برپا می‌کنیم، به همان شکلی که دوستش داریم، عاری از هر ناخوشایندی و به دور از هر تلخی.. از زندگیِ زندگی شدۀ ما خاطرات برجا می‌مانند و از زندگیِ زندگی نشدۀ ما حسرت‌ها.. آری یک زندگی دیگر هم هست که هرگز فرصتِ فعلیت‌یافتن نمی‌یابد، یک زندگیِ در عدم مانده، یک زندگیِ زندگی نشده، یک زندگیِ پنهانی... جایی شبیه به قصه‌ها، جایی که می‌توانی دستش را بگیری، لبش را ببوسی و عاشقانه‌ترین کلماتی را که هرگز به زبان نیاورده‌ای، فریاد بزنی... در زندگیِ زندگی‌نشده‌ات بی‌صدا گریه نمیکنی، بلند میخندی، این خوشبختیِ پنهانِ ماست، اینکه در زندگیِ خیالی‌ات از روبرو خودت را به معشوقه‌ات می‌چسبانی و ساعت‌ها با او تانگو میرقصی، بی‌آنکه دستِ تبهکارِ واقعیت بتواند رخنه‌ای در آن ایجاد کرده باشد.. در زندگیِ زندگیِ نشده‌ات صبح‌ات را با تماشایِ بیدار شدنِ کسی آغاز میکنی که در زندگیِ زندگی شده‌ات هرگز به او نرسیده‌ای.. حالا از خودت می‌پرسی زندگیِ زندگی نشده‌ات را کجا پنهان کرده‌ای؟ آن رویِ دیگرِ زندگی‌ات را، همانی که هرگز زندگی‌اش نکرده‌ای؟
.
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

" زندگی نزیسته ات را دریاب "

۲۹ لایک
۰ نظر

از خودت می‌پرسی زندگیِ زندگی نشده‌ات را کجا پنهان کرده‌ای؟ آن رویِ دیگرِ زندگی‌ات را، همانی که هرگز زندگی‌اش نکرده‌ای؟ آن زندگیِ نازیسته، زندگی‌ای که از دستِ واقعیت دور مانده و فقط در رویاهایت دست به دست شده.. انگار هر یک از ما دو زندگی داریم که به موازاتِ هم حرکت می‌کنند؛ یک زندگی همینی هست که صبح تا شب گرفتارش هستیم، همین مخمصۀ یومیه، همین که مبتلایش شده‌ایم، دربندش هستیم و مو به مو زندگی‌اش می‌کنیم، انگار ناگزیریم از اینکه پا به پایش حرکت کنیم، ما به این زندگی واداشته‌ شده‌ایم، الصاقش شده‌ایم و می‌بایست مرتکب‌اش شویم... اما یک زندگیِ دیگر هم هست که هرگز زندگی‌اش نمی‌کنیم، تنها در خیال‌مان آن را می‌سازیم، به دلخواهِ ماست آن زندگی، مطلوبِ خودمان آن را برپا می‌کنیم، به همان شکلی که دوستش داریم، عاری از هر ناخوشایندی و به دور از هر تلخی.. از زندگیِ زندگی شدۀ ما خاطرات برجا می‌مانند و از زندگیِ زندگی نشدۀ ما حسرت‌ها.. آری یک زندگی دیگر هم هست که هرگز فرصتِ فعلیت‌یافتن نمی‌یابد، یک زندگیِ در عدم مانده، یک زندگیِ زندگی نشده، یک زندگیِ پنهانی... جایی شبیه به قصه‌ها، جایی که می‌توانی دستش را بگیری، لبش را ببوسی و عاشقانه‌ترین کلماتی را که هرگز به زبان نیاورده‌ای، فریاد بزنی... در زندگیِ زندگی‌نشده‌ات بی‌صدا گریه نمیکنی، بلند میخندی، این خوشبختیِ پنهانِ ماست، اینکه در زندگیِ خیالی‌ات از روبرو خودت را به معشوقه‌ات می‌چسبانی و ساعت‌ها با او تانگو میرقصی، بی‌آنکه دستِ تبهکارِ واقعیت بتواند رخنه‌ای در آن ایجاد کرده باشد.. در زندگیِ زندگیِ نشده‌ات صبح‌ات را با تماشایِ بیدار شدنِ کسی آغاز میکنی که در زندگیِ زندگی شده‌ات هرگز به او نرسیده‌ای.. حالا از خودت می‌پرسی زندگیِ زندگی نشده‌ات را کجا پنهان کرده‌ای؟ آن رویِ دیگرِ زندگی‌ات را، همانی که هرگز زندگی‌اش نکرده‌ای؟
.
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست