پادشاه تاریکی قسمت1
{نه..نه..نه...این درست نیست...شما نمی تونین...تو براش دردسر درست میکنی..برو}
با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد بازم همون خوابا عرق کرده بود نفس نفس میزد موبایلشو برداشتو ج داد:سلام بله...
+:سلام وزهرمار...2ساعته من پایینم زیرپام جنگل سبز شد..داری چه غلطی میکنی؟
-:الان میام...ببخشید خواب موندم
از تختواب اومد بیرون یه ابی به صورتش زدو موهاشو مرتب کرد...موهاشو جلوی پیشونیش ریخت جوری ک کاملا پوشونده شد
سریع لباساشو پوشید کتاباشو برداشت و از پله ها اومد پایین درو باز کرد چشمش به بک افتاد ک داش چپ چپ نگاهش میکرد
بک:بزنم پفکت کنم؟:/....عوضی چندساعته منتظرم...اصلا شوهرم کووو؟
_:اوناهاش اقا داره میاد
از اونور پیاده رو اروم اروم می اومد موهای سیاهشو داده بود بالا یه کت چرمی پوشیده بوده یه خلال دندون هم بینه لباش با اخم اومدو سلام کرد
بک:سلام چان چانم
چان:سلام عشقم...بچه ها دیر بریم
داشتن پیاده میرفتن..کتابشو باز کرد تاکمی بخونه که اگه استاد سوالی پرسید بتونه چیزی بگه..کمی جلوتر بک وچان باهم را میرفتن ولاو میترکوندن.......بعد10دیقه رسیدن رفتن کلاسشون سه تاشون رو یه نیمکت نشستن..کلاس خیلی شلوغ بود بک هم تا نشست شروع کرد به حرف زدن با بقیه.همه همینطوری حرف میزدن که یکی پاشد وبلند گف:چان برامون رپ بخون
چان:بچه ها اعصاب ندارم بمونه برا بعد
بک که می خندید خندش با این حرف قطع شد کنار چان اومد:چانم چیزی شده؟
چان:راستش....
حرفشو قطع کردو از دسته بک گرفتو برد بیرون کلاس....اون بهشون نگاه میکرد لبخند زدو زیر لب گف:بازم شروع کردن^^
همون لحظه استاد وارد کلاس شد همه بلد شدن و برای احترام خم شدن
استاد:بشینید بچه ها..... عه اون دوتا اتیش پاره نیومدن؟
-:چرا استاد رفتن بیرون الان میان
استاد:خوب پس قراره امروز هم قرص سر درد بندازم.......بچه ها امروز میخواستم
حرفش با صدای چان و بک قطع شد
بک:خخخ نمی تونیی..............{درو باز کرد اومد تو کلاس}ای وای سلام استاد
استاد :سلام برید بشینید....امروز میخواستم چندتا دانشجوی جدید معرفی کنم...تازه اومدن به دانشگاه ما این کلاس هم اولین کلاسشونه...بیاین تو بچه ها
نظرات (۵۰)