[قرمز]

جامعه

۴ ویدیو

خرافه

۱ نظر گزارش تخلف
E.oneهمون رضا
E.oneهمون رضا

مثل همیشه نصیحت‌های مادرانه‌ی مادرم رو از دروازه‌ی ذهنم بیرون راندم. مگه چه عیبی داره آدم روز «مارتس» بیرون بره؟ که چی؟ این اعداد و حروفْ زاده‌ی طبیعت_یا انسان_چجور می‌تونند برای خالق خودشون خطرناک باشن؟
یه غلط سهوی_یا بازی با غلط_رو وقتی ابله‌های عاقل_یا بزرگ_ میگن، مردم چشم‌گرا گول میخورن. اصلا میدونی چیه؟ خرافه «طفره از تصمیم‌های اشتباه»‍ه. رد پای تکبر!
نفرین و دعا هم زیر دست‌های کاسبِ خرافه هستن؛ می‌تونم شرط ببندم اگه نفرین و دعا آدم بودن الان دیگه بیل گیتس و جف بزوس و ایلان ماسک صدر جدول نبودن! شانس بزرگی آوردیم.
تو مدرسه_محض لجبازی مطلق_روی صندلیِ شماره ۱۴_که در واقع از دوازده جهشی آمده بود روی این عدد_بزرگ خوانا نوشته بودم «۱۳».
طبق معمول پچ پچ بچه‌ها رو شنیدم که صدای پچ پچ تازه وارد نسبتاً بلندتر بود. گام بر نهادم! به سویش که حین نزدیک شدنم بچه ها بیشتر فاصله می‌گرفتند.
رسیدم بهش و آرام گفتم:«تو هم خرافات رو باور داری مثل بقیه؟»
گفت:«نه! فقط عادت کردم»
توی ذهنم بی‌اهمیت به حرفش به یه سوال ریشه‌ای تر رسیدم، گفتم:«خرافات چیه؟»
سوالی جواب داد:«درک نکردنِ متقابل پدیده؟»
شاید، شایدم نه. به هرحال زندگیِ اونه که تعریف‌ها رو بر چه مبنایی بچینه. سری تکان دادم و برگشتم به سمت نیمکت خود، به همراه نشستن من دبیرِ ادبیات وارد شد.
طبق معمول همیشگی_و خسته کننده_چند تا داستان خرافه‌ای دیگه گفت. روال حکومت هم همین بود، زمینه سازی خرافات از طفولیت و نوجوانی، و سپس سود جویی آنی.
چند ساعتی می‌گذشت زنگ آخر_پنجم، که در واقع زنگ چهارم بود، به صدا درآمد. طبق خواسته‌های مادرم، به سمت مغازه‌ی فالگیری رفتم.
زنِ فربه‌ی دماغ چاق با هزاران زیور آلات پشت پیشخوان ایستاده بود.
وقتی ازش خواستم فالگیری کند رفت تا اون طوطی مسخره‌ی به اصطلاح «مدیوم» را بیاورد. تا وقت بود به مغازه‌ش نگاهی انداختم. سمت راستم انواع نعل‌های چارپایان در انواع و اقسام رنگ و جنس، و اون توله گربه‌های بیچاره رو دیدم. سمت چپم اتاق احضار بود.
صدای قدم هاش رو شنیدم که پچ پچ کنان طوطی بینوا رو نصیحت می‌کرد. به پشت پیشخوان برگشتم.
جعبه‌ی فال‌ها رو، که درواقع مشخص بود چوب بستنی‌های دندان خورده بودند، آورد.


نظرات...

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

خرافه

۵ لایک
۱ نظر

مثل همیشه نصیحت‌های مادرانه‌ی مادرم رو از دروازه‌ی ذهنم بیرون راندم. مگه چه عیبی داره آدم روز «مارتس» بیرون بره؟ که چی؟ این اعداد و حروفْ زاده‌ی طبیعت_یا انسان_چجور می‌تونند برای خالق خودشون خطرناک باشن؟
یه غلط سهوی_یا بازی با غلط_رو وقتی ابله‌های عاقل_یا بزرگ_ میگن، مردم چشم‌گرا گول میخورن. اصلا میدونی چیه؟ خرافه «طفره از تصمیم‌های اشتباه»‍ه. رد پای تکبر!
نفرین و دعا هم زیر دست‌های کاسبِ خرافه هستن؛ می‌تونم شرط ببندم اگه نفرین و دعا آدم بودن الان دیگه بیل گیتس و جف بزوس و ایلان ماسک صدر جدول نبودن! شانس بزرگی آوردیم.
تو مدرسه_محض لجبازی مطلق_روی صندلیِ شماره ۱۴_که در واقع از دوازده جهشی آمده بود روی این عدد_بزرگ خوانا نوشته بودم «۱۳».
طبق معمول پچ پچ بچه‌ها رو شنیدم که صدای پچ پچ تازه وارد نسبتاً بلندتر بود. گام بر نهادم! به سویش که حین نزدیک شدنم بچه ها بیشتر فاصله می‌گرفتند.
رسیدم بهش و آرام گفتم:«تو هم خرافات رو باور داری مثل بقیه؟»
گفت:«نه! فقط عادت کردم»
توی ذهنم بی‌اهمیت به حرفش به یه سوال ریشه‌ای تر رسیدم، گفتم:«خرافات چیه؟»
سوالی جواب داد:«درک نکردنِ متقابل پدیده؟»
شاید، شایدم نه. به هرحال زندگیِ اونه که تعریف‌ها رو بر چه مبنایی بچینه. سری تکان دادم و برگشتم به سمت نیمکت خود، به همراه نشستن من دبیرِ ادبیات وارد شد.
طبق معمول همیشگی_و خسته کننده_چند تا داستان خرافه‌ای دیگه گفت. روال حکومت هم همین بود، زمینه سازی خرافات از طفولیت و نوجوانی، و سپس سود جویی آنی.
چند ساعتی می‌گذشت زنگ آخر_پنجم، که در واقع زنگ چهارم بود، به صدا درآمد. طبق خواسته‌های مادرم، به سمت مغازه‌ی فالگیری رفتم.
زنِ فربه‌ی دماغ چاق با هزاران زیور آلات پشت پیشخوان ایستاده بود.
وقتی ازش خواستم فالگیری کند رفت تا اون طوطی مسخره‌ی به اصطلاح «مدیوم» را بیاورد. تا وقت بود به مغازه‌ش نگاهی انداختم. سمت راستم انواع نعل‌های چارپایان در انواع و اقسام رنگ و جنس، و اون توله گربه‌های بیچاره رو دیدم. سمت چپم اتاق احضار بود.
صدای قدم هاش رو شنیدم که پچ پچ کنان طوطی بینوا رو نصیحت می‌کرد. به پشت پیشخوان برگشتم.
جعبه‌ی فال‌ها رو، که درواقع مشخص بود چوب بستنی‌های دندان خورده بودند، آورد.


نظرات...