✨ادامه شانس و جادوگر...

۱۰ نظر گزارش تخلف
.
.

✨جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت :از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر
و مرد با بختی بیدار باز گشت...

به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده­ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.

و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.

شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم...

مرد خنده ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...  تا به شهر دهقانان و کشاورزان رسید به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.  تا تو هم خوشبخت شوی.
مرد خنده­ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!

و رفت...  تا که به جنگل سرسبز و گرگ رسید گرگ پیر هم  از خواست تا آنچه بر او گذشته را برایش تعریف کند مرد قصه ما تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!

بله دوستان! شما هم اگر جای گرگ بودید چکار می کردید؟
درست است! گرگ کمی فکر کرد و با خود اندیشید که دیگر کودن تر و تهی مغز از این آدم از کجا پیدا کنم ؟ پس هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.....✨

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

✨ادامه شانس و جادوگر...

۱۶ لایک
۱۰ نظر

✨جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت :از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر
و مرد با بختی بیدار باز گشت...

به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده­ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.

و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.

شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم...

مرد خنده ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...  تا به شهر دهقانان و کشاورزان رسید به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.  تا تو هم خوشبخت شوی.
مرد خنده­ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!

و رفت...  تا که به جنگل سرسبز و گرگ رسید گرگ پیر هم  از خواست تا آنچه بر او گذشته را برایش تعریف کند مرد قصه ما تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!

بله دوستان! شما هم اگر جای گرگ بودید چکار می کردید؟
درست است! گرگ کمی فکر کرد و با خود اندیشید که دیگر کودن تر و تهی مغز از این آدم از کجا پیدا کنم ؟ پس هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.....✨