رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 30 (آخر)
دست از سرم بر نمیدارن.> شقیقه هاش رو میماله ، سفیدی یخ مانندی از لباش میریزه . <تنها راه خفه کردنشون اینه که عدالت رو براشون اجرا کنی . انتقام . هر اسمی دوست داری روش بزار . اون وقت میتونن بخوابن .>
آهی دیگر میکشد .
-اون وقت شاید منم بتونم بخوابم .
دوباره زیر تسمه ها تقلا میکنم ، چرم و سگک ها پوستم رو پاره میکنن . روی شانهم میزنه ، به نشانهی عذرخواهی .
ارهی چوببری رو بالا میاره .
-خب ، این کار واقعا دردناکه . با توجه به چیزی که من میدونم ، جایی که بعد از این میری ، خیلی دردناک تره .ولی رسم زمونه همینه ، درسته ؟
دندانه های فلزی رو احساس میکنم که به جای دستش روی شانهم قرار میگیره .
اولین سوزش ناچیز .
سعی میکنم بگم :<نه... ما...>
-مادر ؟
سر تکون دادنی ضعیف به نشانهی تایید .
-چیزی که توی اون تخته ، خیلی وقته دیگه مادرت نیست ، گرگی .
نه .
به طرفم خم میشه . تو گوشم زمزمه میکنه :<این کار بخاطر آلیسه . همینطور لوسی . همینطور سالی . همینطور تمام کسایی که اگه یکی مثل من جلوت رو نمیگرفت ، این بلا رو سرشون میاوردی .> شانهای بالا میندازه و لبخندش تاثیری در چشماش نمیزاره . < حداقل یه نفر امشب راحت میخوابه .>
دندانه های فلزی تو نور خفیف میدرخشن .
به درگاه خدا و عیسی دعا میکنم که کارش رو زودتر تموم کنه .
هرچند آن ها به حرفم گوش نمیدن .
هرگز گوش ندادند .
او هم برای انجام هیچ کاری عجله ندارد .
# نوشته "جی کریستوف"
امیدوارم خوشتون اومده باشه و ممنونم که تا اینجا این رمان رو دنبال کردین :گل:
نظرات (۱۵)