انتظارِ رویایی...."کپشن-داستانِ کوتاه"
زن'ای با شالِ خاکستریِ در دستان'اش؛
داستان'ای که بین مردمِ ایستگاه پخش شده بود!
خیلی ها میگفت'اند او منتظرِ معشوق'اش است که به او خیانت کرده! و یا منتظرِ شوهر'اش هست که به جنگ رفته!"
دیگر حضار هم بی اهمیت هر روز از کنارِ زن میگذشت'اند!"
اما رازِ پنهانِ پشتِ این شال چه بود؟:>"
چه چیزی زن را هر روز سحرگاه از منزل بیرون میکشید و به ایستگاه میآورد و تا ساعتِ خاموشی اورا منتظر در ایستگاهِ شماره 23 نگ'اه میداشت؟:>"
7 سال میگذرد..."از روزی که خاطرات'اش را به دست آورده..."
7 سالِ تباه شده؛ این انتظار اورا در ایستگاه مینشاند..."
اکنون نیز با 63 سال سن؛ تمامِ لحظات'اش را فدایِ این انتظارِ بیهوده کرده!"
اما بدنِ او..."کششِ این انتظار را نداشت! روزی رسیده بود که باید انتظار'اش را تا ابد در وجودِ خود حک میکرد"
ساعت 11:58 دقیقه نیمه شب"
درحالی که نامه را به سختی با دستانِ لرزان'اش درونِ شال میگذاشت،سرمایِ باران را احساس کرد..."
-"من پشیمون نیست'ام!"
فکر کنم این آخرین جملاتِ اوست که جهان شنوای'اش خواهد بود"
به سرعت از قطار خارج شد؛
چشمان'اش را به حرکت درآورد؛
اما گویی سیر نمیشد'اند؛
غذایی نبود...؛
باز هم دیر رسید؟!"
پسر بچه'ی سیه'مویی به سویِ او آمد و خواستارِ اسم'اش شد"
-"کریستوفر چاید! چرا میپرسی؟"
بقچه'ای در دستانِ کریستوفر رها شد و پسر بچه به سرعت ناپدید شد"
همینطور که رقت'انگیز اشک میریخت،نامه را باز کرد"
-این رویایی ترین انتظارِ زندگیِ من بود،کریستوف:>'اما این انتظار به پایان نرسیده!؛برایِ تو،بخاطرِ تو،قول مید'ام یکبارِ دیگه هم متولد بشم!بارِ دیگه هم من رو میشناسی؟:>'بارِ دیگه هم....عاشقِ من شو'کریستوف'
-پدر! این پایانِ قصه بود؟:>
*بله رایلی!
-بالاخره کریستوف و عشق'اش تونستن به هم برسن؟:>
*مطمئن نیستم!ولی مادر'ات بهتر از من میدونه!
-مادر!مادر!!
«بله رایلی؟! چیشده؟
-راجع به قصه پدر!عاقبتِ کریستوف و عشق'اش چی میشه؟:>
«اون ها به خوبی و خوشی در زندگیِ بعدی هم رو ملاقات کردن و صاحبِ یه دخترِ بسیار زیبا شدن! حالا هم شام آماده'است! بیاید سرِ میز:>"
نظرات (۲۳)