222222

E.oneهمون رضا
E.oneهمون رضا

ضربان ممتد، به مغلطه‌هایی که می‌کرد ادامه می‌داد. عرق می‌ریخت، در پیشگاه کشیش به موعظه‌هایش دامنه می‌داد. عرقی سرد، خودش هم نمی‌دانست چه می‌گوید، تا بناگوش دهانش باز بود و در کنار اعتراف به گناهان ساختار اعمالش را مجهول می‌کرد. کشیش در اتاق اعتراف از وظایفش به خوبی شانه خالی می‌کرد، خمیازه‌ای می‌کشید و ادامه حرف‌های مرد را، برخلاف شرع، یادداشت می‌کرد. دفترچه خاطراتی داشت برای خودش با انبوهی از گناهان ریز و درشت. کشیش یا بهتر بگوییم، پدر آن منطقه، روز ها مردم را از گناهانی تطهیر می‌کرد و دینی را موعظه می‌کرد که وقت شب آن را سخره می‌گرفت، سناریویی طنز که اهالی را مشغول و سرگرم می‌کرد. شب‌ها، کلاه گیسش را سر می‌گذاشت و با گریم چهره‌ی خود بی‌خبر از مردم، دین را مضحکه می‌کرد. مرد که از پشت آن نمای مشبک باز هم مشخص بود که یک شکم پرست بی‌چون و چراست، دستمالش را درآورد و عرقش را پاک کرد. خس خس نفس‌هایش گواه از مردی حراف و شتاب زده می‌داد. پس از کمی نفس گرفتن به ادامه‌ی حرف‌هایش پرداخت:«...پدر من خودم را مقصر گناهانم نمی‌دانم، آنها را تقصیر اهالی شهر می‌دانم. پدر و مادرم بودند که من را وادار به پرخوری، دوستانم که مرا وادار به لجاجت، و منشی تجارت خانه‌ام که به رابطه‌ای نامشروع وسوسه‌ام کرد. من برای تمام این افراد در پیشگاه خدا طلب آمرزش و استغفار می‌کنم. من آنها را خواهم بخشید، برای بی‌احترامی و نابودی زندگی‌ام. من مقصر اشتباهاتم نیستم، همان طور که قبلا گفتم؛ من در طول زندگی‌ام اشتباهات کمی را داشته‌ام، خودم را مستحق پاداش‌های بهشتی و آن حوری‌ها و طعام‌های لذیذ آخرت می‌دانم. من...» زنگ ناهار شرکت به صدا در آمد، مرد که مثل سگ‌ها برای تکه‌ای استخوان و گوشت چرب آب دهانش به راه افتاده بود، حتی منتظر نماند حرف‌هایش، اعترافش و در نهایت تطهیرش کامل بماند. برخاست و همان خس خس سینه شروع به دویدن کرد. او هیچ گاه اشتباهاتش را نپذیرفته بود، در واقع به خاطر پدرش که برای هر دعوی حقوقی و کیفری، با مقداری رشوه و نفوذ هوای پسرش را داشت، این اتفاق نیافتاده بود. هنوز این شهر کثافتش‌هایش زیر خاکستر بود. آن کشیش و کلیسا عملا محل گذر مردمی بود که برای تمسخر خدا و تفریح، اعتراف و توبه می‌کردند.
کامنت.

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

222222

۶ لایک
۲ نظر

ضربان ممتد، به مغلطه‌هایی که می‌کرد ادامه می‌داد. عرق می‌ریخت، در پیشگاه کشیش به موعظه‌هایش دامنه می‌داد. عرقی سرد، خودش هم نمی‌دانست چه می‌گوید، تا بناگوش دهانش باز بود و در کنار اعتراف به گناهان ساختار اعمالش را مجهول می‌کرد. کشیش در اتاق اعتراف از وظایفش به خوبی شانه خالی می‌کرد، خمیازه‌ای می‌کشید و ادامه حرف‌های مرد را، برخلاف شرع، یادداشت می‌کرد. دفترچه خاطراتی داشت برای خودش با انبوهی از گناهان ریز و درشت. کشیش یا بهتر بگوییم، پدر آن منطقه، روز ها مردم را از گناهانی تطهیر می‌کرد و دینی را موعظه می‌کرد که وقت شب آن را سخره می‌گرفت، سناریویی طنز که اهالی را مشغول و سرگرم می‌کرد. شب‌ها، کلاه گیسش را سر می‌گذاشت و با گریم چهره‌ی خود بی‌خبر از مردم، دین را مضحکه می‌کرد. مرد که از پشت آن نمای مشبک باز هم مشخص بود که یک شکم پرست بی‌چون و چراست، دستمالش را درآورد و عرقش را پاک کرد. خس خس نفس‌هایش گواه از مردی حراف و شتاب زده می‌داد. پس از کمی نفس گرفتن به ادامه‌ی حرف‌هایش پرداخت:«...پدر من خودم را مقصر گناهانم نمی‌دانم، آنها را تقصیر اهالی شهر می‌دانم. پدر و مادرم بودند که من را وادار به پرخوری، دوستانم که مرا وادار به لجاجت، و منشی تجارت خانه‌ام که به رابطه‌ای نامشروع وسوسه‌ام کرد. من برای تمام این افراد در پیشگاه خدا طلب آمرزش و استغفار می‌کنم. من آنها را خواهم بخشید، برای بی‌احترامی و نابودی زندگی‌ام. من مقصر اشتباهاتم نیستم، همان طور که قبلا گفتم؛ من در طول زندگی‌ام اشتباهات کمی را داشته‌ام، خودم را مستحق پاداش‌های بهشتی و آن حوری‌ها و طعام‌های لذیذ آخرت می‌دانم. من...» زنگ ناهار شرکت به صدا در آمد، مرد که مثل سگ‌ها برای تکه‌ای استخوان و گوشت چرب آب دهانش به راه افتاده بود، حتی منتظر نماند حرف‌هایش، اعترافش و در نهایت تطهیرش کامل بماند. برخاست و همان خس خس سینه شروع به دویدن کرد. او هیچ گاه اشتباهاتش را نپذیرفته بود، در واقع به خاطر پدرش که برای هر دعوی حقوقی و کیفری، با مقداری رشوه و نفوذ هوای پسرش را داشت، این اتفاق نیافتاده بود. هنوز این شهر کثافتش‌هایش زیر خاکستر بود. آن کشیش و کلیسا عملا محل گذر مردمی بود که برای تمسخر خدا و تفریح، اعتراف و توبه می‌کردند.
کامنت.