ولی من میخواستم اونجا باشم و شوگا My amygdala رو فریاد بزنم.........(تو کپ میخوام دلنوشته بنویسم هرکسی دوست داشت بخونه)
همیشه دلم میخواست شجاع باشم اما همیشه ترسو بودم توی شیش سالگی رفتار های مامانم بهم یاد داد باید بهش دروغ بگم شخصیتم تبدیل شد یه نقاب مطابق میل مامانم خیلی وقته که سعی میکنم درکش کنم اینکه چرا با اینکه ادعا داره دوسم داره انقدر رفتارش باهام عجیبه اینکه وقتی 12 سالم بود یکی از معلم هام بهش گفت اینده دخترت توی هنر روشنه بفرستش کلاس هنر اما به جاش منو دوباره کلاس زبان ثبت نام کرد اونم پیش همون معلمی که بیش از هزار بار بهش گفته بودم ازش میترسم و اون معلم اذیتم میکنه
...
نظرات (۱)