رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 17

۱۱ نظر گزارش تخلف
LeviAckerman
LeviAckerman

توفانی از شمت شمال در راهه . باران مثل ضربات چاقو میباره . دستام در تمام مدت رانندگی به آنجا میلرزه . پرف پاک‌کن ها همزمان با ضربانم جیغ میزنن . مطمئن نیستم چه چیزی خواهم گفت . او فکر میکنه که من پشت نمایشگر کوچکم بی عیب و نقص هستم . میتونم در تاریکی هرکسی باشم که اون میخواد . اما تو زندگی واقعی هیچ دکمه‌ای برای پاک کردن وجود نداره .
اگه نتونه عاشق شخصیت واقعیم بشه چی؟
ترمز های وانت پدرم در حین ایستادن در کنار لبه‌ی پیاده رو جیغ میزنه . درحالی که چراغ های جلو رو خاموش میکنم ، صدای خرد شدن سنگریزه زیر لاستیک ها به گوش میرسه . به خیابان های اطرافم نگاه میکنم . آسفالت خالی و پنجره های تاریک . چراغ های نئون بی روح و زوزه‌ی باد و باران ، باران ، باران .
تا کیلومتر ها هیچ آدمی دیده نمیشه .
شیشه بخاطر نفسهام بخار میگیره و توفان طغیان میکنه . اما سرانجام او رو میبینم که دزدکی تو خیابان حرکت میکنه ، میدونم که یه موضوع کلیشه‌ای بسیار بده اما قسم میخورم که قلبم شروع به تپیدن میکند . حتی در تاریکی نیز او را میشناسم ، گونه‌ش مانند هلال ماه تو نور تیر چراغ برق نمایان میشه . قطرات باران درحین فرو ریختن در کنارش میدرخشن ، انگار که خودش نمایش آتیش بازی راه انداخته . موهای باز طلایی و بلند زیر کلاهش ، ژاکت چرمی و شلوار جین بسیار بسیار تنگ . به آرومی در تاریکی حرکت میکنه . سرش رو بالا میاره ، وانت رو میبینه اما حتی در اون لحظه هم به سرعت قدم‌هاش اضافه نمیکنه . او همیشه و تا ابد برای هیچ‌کاری عجله نمیکنه .
شیشه رو پایین میکشم تا بتونه منو ببینه . بی اعتمادی در چشماش موج میزنه . دلپذیرترین لبخندم رو میزنم .
میگم :<سلام دختر قهواه‌ای . موش آب کشیده شدی.>
میپرسه:< تو کی هستی ؟>
لبخند میزنم و میگم :<من جاستینم ، پدر گرگی.>
***

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 17

۸ لایک
۱۱ نظر

توفانی از شمت شمال در راهه . باران مثل ضربات چاقو میباره . دستام در تمام مدت رانندگی به آنجا میلرزه . پرف پاک‌کن ها همزمان با ضربانم جیغ میزنن . مطمئن نیستم چه چیزی خواهم گفت . او فکر میکنه که من پشت نمایشگر کوچکم بی عیب و نقص هستم . میتونم در تاریکی هرکسی باشم که اون میخواد . اما تو زندگی واقعی هیچ دکمه‌ای برای پاک کردن وجود نداره .
اگه نتونه عاشق شخصیت واقعیم بشه چی؟
ترمز های وانت پدرم در حین ایستادن در کنار لبه‌ی پیاده رو جیغ میزنه . درحالی که چراغ های جلو رو خاموش میکنم ، صدای خرد شدن سنگریزه زیر لاستیک ها به گوش میرسه . به خیابان های اطرافم نگاه میکنم . آسفالت خالی و پنجره های تاریک . چراغ های نئون بی روح و زوزه‌ی باد و باران ، باران ، باران .
تا کیلومتر ها هیچ آدمی دیده نمیشه .
شیشه بخاطر نفسهام بخار میگیره و توفان طغیان میکنه . اما سرانجام او رو میبینم که دزدکی تو خیابان حرکت میکنه ، میدونم که یه موضوع کلیشه‌ای بسیار بده اما قسم میخورم که قلبم شروع به تپیدن میکند . حتی در تاریکی نیز او را میشناسم ، گونه‌ش مانند هلال ماه تو نور تیر چراغ برق نمایان میشه . قطرات باران درحین فرو ریختن در کنارش میدرخشن ، انگار که خودش نمایش آتیش بازی راه انداخته . موهای باز طلایی و بلند زیر کلاهش ، ژاکت چرمی و شلوار جین بسیار بسیار تنگ . به آرومی در تاریکی حرکت میکنه . سرش رو بالا میاره ، وانت رو میبینه اما حتی در اون لحظه هم به سرعت قدم‌هاش اضافه نمیکنه . او همیشه و تا ابد برای هیچ‌کاری عجله نمیکنه .
شیشه رو پایین میکشم تا بتونه منو ببینه . بی اعتمادی در چشماش موج میزنه . دلپذیرترین لبخندم رو میزنم .
میگم :<سلام دختر قهواه‌ای . موش آب کشیده شدی.>
میپرسه:< تو کی هستی ؟>
لبخند میزنم و میگم :<من جاستینم ، پدر گرگی.>
***