رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 26
سرم رو تکان میدم و میگم :<نه . نه . تو به اینجا تعلق داری ، اینجا خونهی توعه .>
آهی میکشه و میگه :<من به خاک تعلق دارم ، جاستین . من رو برگردون .>
-با کی داری... حرف میزنی ؟
میچرخم و کَسی رو میبینم که با آن چشمای گشاد پشت سرم ایستاده ، چشمایی که خاکستری هستن ، نه آبی
-اون ...؟
نگاهش رو از من به چیزی میندازه که در تختخوابه . چیزی با پوست خشک و استخون های شکننده که من از آنجای وحشتناکی که قرارش داده بودن ، بیرون کشیدم . معذرت خواهی کردم . اون یه حادثه بود . اوه خدایا ، من نمیخواستم به تو آسیب بزنم ، مامان .
دست کَسی روی دهنش قرار میگیره ؛ وقتی متوجه میشه که موهاش همرنگ اوست و لباس خوابی که به او دادم ، با لباس مامان یکسانه و تمام باران و شمع های دنیا بازم نمیتونن اون بو رو به طور کامل از بین ببرن .
- اون ... مُرده ؟
چشمای آبی رنگ پریده که هرگز پلک نمیزنن .
صداش همیشه تو سرمه .
فقط توی سرم ؟
+اینجوری درباره مامانم صحبت نکن
کَسی زیر لب میگه :< اوه ، خدایا . اوه ، خدای من...>
برمیگرده تا فرار کنه اما قرص ها اکنون تاثیر خودشون رو گذاشتهاند .دستاش رو در حین تلاش برای حفظ تعادل روی دیوار میکشه ، تلوتلو میخوره و یکی از عکس ها رو میندازه . عکس قدیمی -سربازان و پرستاران- از پدر و مادرم تو زمان جنگه . روی زمین میشکنه ، ذرات شیشه به آرامی در هوا میچرخن تا اینکه روی زمین میفتن ، پایین ، پایین ، دقیقا مثل کَسی که روی زانوهاش و سپس روی تخته های چوب کف اتاق میفته . موهای به رنگ کاه خیسش همچون هالهای ناهموار دور سرش پخش میشه .
خم میشم و اون رو روی شانهم میندازم ، شیشه های شکسته زیر چکمه هام خرد میشه .
+من برای یه مدت میرم توی زیرزمین ، مامان .
در اتاق خواب رو پشت سرم میبندم .
مامان هیچ حرفی نمیزنه .
نظرات (۱۴)