در حال بارگذاری ویدیو ...

تلقین | داستانی از مثنوی معنوی مولانا

جالبیات
جالبیات

کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار

آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست

اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن این‌چنین

چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو

آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود

تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر

روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت ز خانه تا دکان

جمله استادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مصر

او در آمد گفت استا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام

گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا

اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین

همچنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت

گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و می‌کشانید او گلیم

خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست

گفت زن خیرست چون زود آمدی
که مبادا ذات نیکت را بدی

گفت کوری رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین

جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسپم که سر من شد گران

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد

بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران

آه آهی می‌کند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حول‌گو

خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی‌خبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین

من بدم غافل بشغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون بجد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

تلقین | داستانی از مثنوی معنوی مولانا

۰ لایک
۰ نظر

کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار

آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست

اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن این‌چنین

چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو

آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود

تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر

روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت ز خانه تا دکان

جمله استادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مصر

او در آمد گفت استا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام

گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا

اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین

همچنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت

گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و می‌کشانید او گلیم

خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست

گفت زن خیرست چون زود آمدی
که مبادا ذات نیکت را بدی

گفت کوری رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین

جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسپم که سر من شد گران

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد

بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران

آه آهی می‌کند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حول‌گو

خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی‌خبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین

من بدم غافل بشغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون بجد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی

سرگرمی و طنز