بیست و یک سال پیش همین روز کودکی بدنیا آمد آن کودک تو بودی جئون جانگ کوک روزی که بدنیا آمدی فکرش را هم نمیکردی که روزی ... صدای تو ... لبخند تو ... نگاه تو ... ضربان قلب تو ... وجود تو ... امید زندگی را در کسی بیدار کند و به او زندگی ببخشد آنروز هرگز فکرش را هم نمیکردی که روزی پادشاه قلب کسی شوی و در قلب اوفرمانروایی کنی آنروز حتی فکرش را نمیکردی که در دنیایی دیگر ... در سرزمینی دیگر که با تو و دنیای تو بسیار فاصله دارد کسی برای تو عاشقانه اشک بریزد و حسرت داشتن تو او را ذره ذره آب کند امروز ... روز تولد توست امروز بعد از چند سال دیگر به کسی جز تو فکر نمیکنم شاید اغراق باشد اگر بگویم هر لحظه نامت را به زبان می آورم اما اینکه هر لحظه به یادت هستم دروغ نیست اما نا امید کننده است... روزی که من در کنار تو بایستم حاضرم جانم را برایت فدا کنم و اما تو تنها حاضری که با من عکس بگیری و یک امضا به من بدهی عجیب دلم میگیرد وقتی به این فکر میکنم که تو هرگز مرا نمیشناسی و شاید تا آخر عمر من تو همینطور ندانسته قلب من را اسیر خود کنی ... اما من نمیتوانم از تو دست بکشم من انسانی نبودم که دلم را پیش کسی جا بگذارم ... اما امروز دل من پیش توست کاش بودی و می دیدی که چطور برای بودن در کنارت در روز تولدت بال بال میزنم... کاش بودی و می دیدی که چطور قلبم به تپش افتاده برای روز تولدت... کاش بودی و می دیدی که چقدر ذوق دارم تا دستانت را بگیرم و همانطور که با چشمان زیبایت خیره شدی به چشمانم و با لبخند زیبایت دلبری میکنی ، نفسم را به نفست پیوند میدادم و میگفتم تولدت مبارک عشق همیشگی من ❤️❤️❤️