|سردارِ سَرباز|
ورق های تقویم میگن سه سال از اون شب گذشته . . .
پس چرا قلب و حافظه من توی همون شب مونده؟
چرا هنوز فکر میکنم دوساعته که این خبر رو شنیدم و داس پریشونی افتاده به جونِ تن و روحم؟
. . .
تو رسیدی به آرزوی خودت
چه کند این جهان تباهی را؟
. . .
#۱:۲۰
شکر خدا،
ایران که پر است، از سلیمانیها
نظرات (۳)