|سردارِ سَرباز|
ورق های تقویم میگن سه سال از اون شب گذشته . . .
پس چرا قلب و حافظه من توی همون شب مونده؟
چرا هنوز فکر میکنم دوساعته که این خبر رو شنیدم و داس پریشونی افتاده به جونِ تن و روحم؟
...
ورق های تقویم میگن سه سال از اون شب گذشته . . .
پس چرا قلب و حافظه من توی همون شب مونده؟
چرا هنوز فکر میکنم دوساعته که این خبر رو شنیدم و داس پریشونی افتاده به جونِ تن و روحم؟
...
نظرات (۲۱)