56 _ روش تربیت ( شهید ابراهیم هادی )

۰ نظر گزارش تخلف
یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:جواد مجلسی راد،مهدی حسن قمی

منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود.آن زمان من شانزده سال داشتم.هر روز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم.بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم!
آن زمان حدود ۱۷۰ کبوتر داشتم.موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول والیبال بودیم.ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد.در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت.
من رفتم که توپ را بیاورم.ابراهیم توپ را در دست داشت.بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبایی چرخاند و گفت:بفرمایید آقا جواد!
از این که اسم مرا می دانست خیلی تعجب کردم.تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم.همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم.آقا ابراهیم جلو آمد و گفت:رفقا،ما رو بازی می دید؟گفتیم:اختیار دارید،مگه والیبال هم بازی می کنید!؟
گفت:خب اگه بلد نباشیم از شما یاد می گیریم.عصا را کنار گذاشت،در حالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند!
او هنوز مجروح بود.مجبور بود یکجا بایستد اما خیلی خوب ضربه می زد.خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
شب به برادرم گفتم:آقا ابراهیم رو می شناسی؟عجب والیبالی بازی می کنه!
برادرم خندید و گفت:هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده.تازه قهرمان کشتی هم بوده!
با تعجب گفتم:جدی می گی؟!پس چرا هیچی نگفت!
برادرم جواب داد:نمی دونم،فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه!
چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم.آقا ابراهیم آمد.هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد.بعد هم مشغول بازی شدیم.چقدر زیبا بازی می کرد.
آخر بازی بود.از مسجد صدای اذان ظهر آمد.
ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت:بچه ها می آیید برویم مسجد؟!
......

شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

56 _ روش تربیت ( شهید ابراهیم هادی )

۹ لایک
۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:جواد مجلسی راد،مهدی حسن قمی

منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود.آن زمان من شانزده سال داشتم.هر روز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم.بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم!
آن زمان حدود ۱۷۰ کبوتر داشتم.موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول والیبال بودیم.ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد.در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت.
من رفتم که توپ را بیاورم.ابراهیم توپ را در دست داشت.بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبایی چرخاند و گفت:بفرمایید آقا جواد!
از این که اسم مرا می دانست خیلی تعجب کردم.تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم.همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم.آقا ابراهیم جلو آمد و گفت:رفقا،ما رو بازی می دید؟گفتیم:اختیار دارید،مگه والیبال هم بازی می کنید!؟
گفت:خب اگه بلد نباشیم از شما یاد می گیریم.عصا را کنار گذاشت،در حالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند!
او هنوز مجروح بود.مجبور بود یکجا بایستد اما خیلی خوب ضربه می زد.خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
شب به برادرم گفتم:آقا ابراهیم رو می شناسی؟عجب والیبالی بازی می کنه!
برادرم خندید و گفت:هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده.تازه قهرمان کشتی هم بوده!
با تعجب گفتم:جدی می گی؟!پس چرا هیچی نگفت!
برادرم جواب داد:نمی دونم،فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه!
چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم.آقا ابراهیم آمد.هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد.بعد هم مشغول بازی شدیم.چقدر زیبا بازی می کرد.
آخر بازی بود.از مسجد صدای اذان ظهر آمد.
ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت:بچه ها می آیید برویم مسجد؟!
......

شادی روح شهدا صلوات :)

مذهبی