داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۵۷
* آیرا بی توجه به حرف رای سریع مچ دست رای رو گرفت و با عصبانیت گفت: باید جداش کنی!...و گرنه دیگه کاری از من هم برنمیاد! پروانه ٔ من هم پس بگیر
-r- نیروی پروانه دیگه هیچ اثری نداره ! ...من اگه با قلبم در ارتباط نباشم... نمیتونم نیرومو بازیابی کنم!
- a-پس این لعنتی رو از دستت جدا کن...یا حداقل بگو چطور میتونم برات از دستت جداش کنم!
* دِن بُهت زده به آیرا نگاه کرد : شماها درباره ٔ چی حرف میزنین...رای به خاطر من حالش بد شده؟
* آیرا با عصبانیت به دن نگاه کرد: مگه تو چه غلطی کردی؟
- d- آ..آه ... اممم
*رای به فرم انسانیش برگشت و در حالیکه به نقطه ای روبروش خیره شده بود، با صدای پایینی گفت:دِن کاری نکرده...تقصیر از منه...باز نتونستم نیروی چشمهامو کنترل کنم ...
*بعد به پهلو روی تخت دراز کشید و چشمهاشو بست...آیرا، سمت سرویس رفت و با حوله و ظرف آب برگشت و کنار رای نشست
* دِن خواست سریع از اتاق بیرون بره ...که آیرا همینطور که با حوله خیس مشغول تمییز کردن خون روی صورت رای بود، گفت: کجا میری؟... هنوز کارت تموم نشده !
-d- ها؟!
- a- امشب باید اینجا بخوابی!
- d-هان؟!... من فقط مایه عذابشم ...کمکی نمی تونم بهش کنم...
- a- میتونی ...پس از زیر بار مسئولیتت شونه خالی نکن...حتی اگه از خونریزی بینیت هم بمیری هم مهم نیست ...کنارش باش!
* دن دستشو زیر بینیش کشید،
* آیرا از روی تخت بلند شد و رو به دِن گفت: در ضمن من بهت گفتم از دور مراقبش باشی...فکر نمیکنی خیلی نزدیکش شدی؟!
* دِن نگاهشو از آیرا دزدید و گفت: شرمنده...
... اما رای چه چیزی به دستش بسته ...که
دیده نمیشه؟
ادامه نظرات
نظرات (۳)