ile_A H͎e͎n͎d͎e͎r͎s͎o͎n͎

ile_A H͎e͎n͎d͎e͎r͎s͎o͎n͎

توضیحات

نمیتونم فراموش کنم اون همه داستان و<<< آدمی در امتداد شب، خاموش و تنها، با چشم‌هایی خسته از رویا، از دردا. ماه را به شهادت گیرد، که هر شب، در سایه‌ها گم شد، بی‌هیچ فردا. در آینه تصویری محو از خویش، لبخندی کم‌رنگ، پنهان ز دنیا. صبح‌ها زخم دیروز را می‌بوسد، دوباره برمی‌خیزد، آرام اما... می‌جنگد بی‌سلاح، با اندوهی دیرین، با سایه‌هایی که مانده است امضا. و گرچه شب‌ها اندوهش سنگین است، هنوز نوری زنده‌ست، در دلِ فردا... ‌ -ربکا