"هنوزم صدات تو گوشمه
هنوزم حسِ لمس هات رو یادمه
حتی امروز هم با ردی از تو زندگی میکنم
هنوزم چهرت رو میبینم
هنوزم گرمات رو حس میکنم
حتی تمامِ امروز رو با تو گذروندم
حتی تو چهره غریبه ایی که از تو خیابون گذر میکنه هم، حتی روی برگی که به تنهایی سوار باد شده و تاب میخوره هم
حتی تو هوای شبانه ای که گونه هام رو نوازش میکنه هم
توی هر چیزی که میبینم و میشنوم و حس میکنم تو وجود داری
در مورد تو چطور؟ برای تو هم همینطوره؟
حتی روی صندلی خالی که تو خیابون رها شده هم، حتی توی لیوان آبی که ناخواسته برمیدارم هم، حتی توی آیینه ای که میرم جلوش تا تصویر خودم رو ببینم هم
حتی توی موسیقی ای که برام گوش نوازه هم تو وجود داری
الان باید چیکار کنم؟ احتمالا تو همش رو از یاد بردی :) الان ما باید چیکار کنیم؟ :))"