هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که خیلی از مردم، خبر را به دوستان و آشنایانشان داده بودند. تا خورشید بیرون بزند کسی نمانده بود که بیخبر مانده باشد. مشابهش در تاریخ کشور کمتر دیده شده بود. در همان ساعات ابتدای صبح هم بخش دیگری از مردم از خبر مطلع شدند. خبر سنگین بود اما انگار حماسهای بزرگ هم در راه بود.
حاج قاسم رفته بود؛ یک لحظه تلخ؛ یک نقطه عطف تاریخی، مثل همیشه تاریخ توحید، یک سمتش اندوه بود و سمت دیگرش حماسه. اندوه از این بالاتر که فرمانده دلیر و شجاع و توانمندمان دیگر در بین ما نبود؟!
حاج قاسم مظهر یک خیر مشترک بود! فرقی نمیکرد ایرانی باشی یا عراقی، مسلمان باشی یا مسیحی یا حتی ایزدی! این مظهر خیر مشترک مثل حرارت و گرمای آفتاب به همه یکسان میتابید! همین هم بود که فقدانش یک اندوه بزرگ را پدید آورده بود.
سمت دیگر این فقدان اما یک حماسه بود. حاج قاسم مظهر یک «صدا» هم بود. صدایی از اعماق وجود آدمهایی با رنگ و زبان و مذهب و قوم متفاوت که انعکاس یک فطرت واحد بودند. فطرتی علیه ظلم و استکبار و استعمار و پنج روز تشییع باشکوه و تاریخی یک پیکر قطعه قطعه، پژواک این صدا بود.
صدایی که نه شرایط سخت اقتصادی مانع شنیدنش میشد نه لجنپراکنیهای بوقهای رسانهای ابلیس! این صدای مردم بود. مردمی که عصاره همه فضائل و خوبیها و تاریخ و فرهنگ و فطرتشان جمع شده بود در شخصیت یک قهرمان!