من از چشمان خود آموختم رسم محبت را
که هر عضوی به درد آید به جایش دیده می گرید
نامهربونی نمیخواهی بدونی
گذشته بر نگشته
رسوای شهرم
نمیخواهی بدونی
که آب از سر گذشته
عشقم نمیمیره
سامون نمیگیره
عشقم نمیمیره
سامون نمیگیره
من با تو قهرم
بیا رسوای شهرم
که آب از سر گذشته
نامهربونی
نمیخواهی بدونی
گذشته بر نگشته
امشب دل من از غم گرفته
لبریز درده ماتم گرفته
عشق منو رد میکنی
با من چرا بد میکنی
نا مهربونی
نمیخواهی بدونی
گذشته بر نگشته
رسوای شهرم
نمیخواهی بدونی
که آب از سر گذشته