سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۴۰۲/۱۲/۱۷
پیانیست(پارت هجدهم)
یکی از کت و شلوارای مشکی رنگمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون و بعد طی کردن یه مسیر نسبتا طولانی خودمو جلوی کافه ی محل قرار دیدم.وارد کافه شدم و پشت یه میز نشستم.رو دیوار سمت راستم یه پنجره نسبتا بزرگ بود.مشغول تماشای رهگذرایی بودم که از کنار کافه رد میشدن که یه دفه صدای بلند رعد و برق پنجره های کافه رو لرزوند و خانومای توی کافه جیغ بلندی کشیدند و بلافاصله بارون تندی شروع به باریدن کرد.قطره‌ های بارون دیوانه وار خودشونو به شیشه ی پنجره می کوبیدن و سقوط میکردن.از تماشای بارون دست کشیدم و آدمای توی کافه رو زیر نظر گرفتم.نصف کسایی که اومده بودن زوج بودن.اگه اون پسره یه دفه سر و کلش تو زندگی سوجین پیدا نشده بود الان من وسوجین جای یکی از این زوجا بودیم.نگاهمو از روی آدمای توی کافه برداشتم وبه در ورودی کافه خیره شدم که ناگهان مردی با کتی زیتونی رنگ که کاملا خیس شده بود و کلاه لبه داری(مث کلاه نقی تو پایتخت"^○^")که ازش آب می‌چکید،وارد شد.برای چند لحظه تو جاش وایساد و نگاه کلی ای به داخل کافه کرد اما نه انگار داشت دنبال کسی می گشت.همین که چشمش بهم خورد و دید دارم نگاش می کنم.از جاش حرکت کرد و اومد سمت میز من.
+آقای پارک مین سو
=بله خودمم
+جه یو هستم
از جام بلند شدم و بهش دست دادم و گفتم:عا سلام آقای جه یو از آشناییتون خوشبختم
+همچنین
=حتما به خاطر بارون خیلی اذیت شدید...متاسفم
+نه،مشکلی نیست به خاطر شغلم زیاد تو بارون گیر می افتم
=که اینطور
+بگذریم،میشه بپرسم چرا به جای اومدن به دفتر روزنامه،خواستید شخصا منو ببینید؟
=حالا چرا اینقدر عجله دارید اینو بفهمین؟
+هیچی فقط کنجکاوم
خواستم شخصا ببینمت چون خبری که می خوام تو روزنامتون چاپ بشه راجب خودته...خودت و آدمای اطرافت
+چی؟!...منظورتونو متوجه نمیشم
=چرا خیلی ام خوب متوجه شدی...میخوام اسمتو به عنوان یه استقلال طلب وطن پرست بزنی تیتر اول روزنامتون
+ واقعا متاسفم که ناامیدتون می کنم اما اشتباه گرفتید خدافظ
=بشین سر جات...من هنوز حرفام تموم نشده
+و اگه نشینم چی میشه
=هیچی فقط همراه اون آقایونی که گوشه ی کافه نشستن میری زندان و بقیه ی حرفامونو بعد بیرون اومدنت از اونجا می زنیم...البته اگه بعدی وجود داشته باشه
جه یو نگاه عصبانی و نفرت انگیزی بهم کرد و دوباره تو جاش نشست و گفت:دقیقا از جون من چی می خوای؟