یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم ...
هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه توی مسیر درحال نگاه کردن به کوه برفی و منظره ی اطراف من و پدرم به این تصنیف گوش میدادیم . بره هایی که داشتند از کوه برمیگشتن و چوپانی که با کشیدن عصای چوبیش پشت سرشون راه میرفت .
سگ چوپان به آرومی در جلوی گله به سمت جلو حرکت میکرد . با شنیدن این اثر یاد اون منظرها یاد برف و مه غلیظ اونجا میفتم .
شنیدن صدای ایشون به من این حس رو میداد که گویی هزارسال زندگی کردم .من رو یاد خودم و هویتم مینداخت.
ایشون رفت ولی هنرشون باقی موند.
امیدوارم روحشون درآرامش باشه