انفرادی؛ ملت عزیز جانم همیشه انفرادی رو بخش خطرناکی برای شکنجه روحی یه زندانی میدونن ولی نمیدونن که این تنهایی تو رو وادار به فکر و دقت میکنه؛ ولی نمیدونن که ما خیلی وقت ها توی انفرادی هستیم؛ قبل و بعد از عشق، قبل و بعد از صلح، قبل و بعد از شادی؛ قبل و بعد از نفرت، قبل و بعد از جنگ، قبل و بعد از غم؛ پوچی مطلق، به دور از هر هیاهوی احساسی و منطقی رو من انفرادی مینامم! هرچند مغز خوب راه رفته رو میدونه.
زیر بازو هام رو گرفته بودن؛ انگار داشتن کَرّه میبردن؛ من موندم وقتی غل و زنجیرم چه لزومی به اسلحهست؟
رو به یکیشون کردم و با لحنی زیر صوتی گفتم:«سرباز جدیدی؟ ترس هات عادی میشه جوجو» نگاهم کرد، تیک عصبی داشت؛ چشماش رو به هم میفشرد و لبش رو به داخل دهن میمکید؛ عین بچه کوچولو هایی که میخوان نبینن تو رو؛ خندهام مثل بمب ترکید، سرباز عصبی از رفتارم، قنداق اسلحهاش رو کوبید به پوزم، به معنای واقعی پرواز کردم به عقب؛ گلنگدن سلاح رو کشید و خواست بیاد جلو که سرباز دیگر بازوش رو گرفت و کنار گوشش چیزی گفت؛ سرباز دستاش شل شد و آرام به کناری رفت اما عصبی توپید:«یالا پاشو عوضی!» طنز خوبی بود اما به این انفرادی نیاز داشتم الان؛ چیزی نگفتم تا دمِ سلول، در منگی که لولاهاش زنگ زده بود و صدای قیییییژ باز شدن قفل حکم چسبی آهنی داشت.
سرباز سوم که کلا پشت سرمون بود، غل و زنجیر دست و پام رو باز کرد، سرباز اولی پشت لباسم رو گرفت و با فشار پرتابم کرد به درون سلول؛ قیییییژ، سلول بسته شد، خودم رو روی تختی کشیدم که فقط با لمسش فهمیدم پاره پاره شده، انگار که سرباز های حش.ری به تخت هم رحم نکردن! انفرادی جدید هم نداشتن واسه من همش یه جای تکراری؛ شَکَم یقینه که یه مشت گوسفندن؛ مطیع و حاضر به هرکار! آخه ابله اتاق تکراری موجبات فرار رو فراهم میکنه.
طبق زمان بندی خودم، الان غذا رو میاوردن؛ قییییییژ، ظرف فلزی رو پرتاب کرد داخل سلول، قاشق! کی فکرش رو میکرد؟ بیل ما زندانی ها قاشق! ماشالا قناعت رو بنازم؛ حکم چفیه برادران بسیجی رو داشت؛ سجاده، سفره، طناب؛ فقط کارایی قاشق فرق داشت، قلم حکاکی، بیل، در باز کن، رسانا سنج!
نظرات...