19:
http://www.namasha.com/v/qZWT7kHE
دیگه ازش میترسیدم!..با دیدن چندتا چراغ با خوشحالی به طرف بالا میرم..یه راه پیدا کردم اما هیچکس اونجا نبود! یکم نگران میشم که میرم جلو و میبینم راه بستس!..درحالی که عصبانیم به اطراف نگاه میکنم که چشمم به یه تلفن عمومی میوفته..میرم سمتش و شماره کوکی رو میگیرم!
بعد از بوق اول جواب میده
کوکی:الو؟پیدا شد؟کجاست؟
یه لبخند میاد رو لبم! از اینکه نگرانم شده بود احساس خوبی داشتم! دوستم داشت!
-الو کوکی
صدام رو که شنید ساکت شد و بعد چند ثانیه
کوکی:سارا! سارا! خودتی؟ وای! کجایی؟ خوبی؟
میدونستم خیلی وقت ندارم!
-کوکی من توی جنگلم! از طرف خیابون..
تاکه خواستم اسم خیابون رو بگم یهو صدای بوق از تلفن اومد!
-قطع شد؟ الو
یه نگاه به تلفن کردم! همه چیزش درست بود انگار شارژ گوشیش تموم شده بود! اعصابم خورد میشه و به گوشی حدیث زنگ میزنم
حدیث:الو؟ سارا تویی؟
-سلام حدیث! ببین بیا خیابون...من دارم میام سمت جاده! فقط..
هنوز حرفم تموم نشده بود که یهو یکی گوشی رو از دستم میگیره!
حدیث:فقط؟
گوشی رو قطع میکنه! برمیگردم پشتم که میبینم کای هست!
کای:اینقدر کنار من بودن واست عذاب داره؟
-این یکی فرق داره! الان اونا میان!
عصبانی شده بود!..منو میکوبونه به تلفن و میگه:خیلی نامردی! اصلا..هرچقدر لجبازی کنی..منم بدتر میکنم!..پیشم بمون! میتونیم باهم باشیم..منوتو!
-بسه کای!مگه تو نگفتی ازادت میزارم؟ پس چی شد؟بیا برگردیم!هنوزم دیرنشده!
کای:اون موقع اونموقع بود و الان الان!
دستم رو گرفت و همراه خودش کشوند!
-کای!ولم کن
با زور دستم رو از توی دستش کشیدم بیرونو میدوم سمت جاده اصلی از لابه لای درختا..ازتوی گِل ها رد میشم تا راه رو پیدا کنم!..سخت میشد جلورو دید! همه چیز ترسناک شده بود! درختا..صدای های مختلف و حتی نور!
ایکاش کای هیچوقت اینطور نمیشد!..ایکاش..
تقریبا 1 ساعت گذشته بود..اما هنوز کوکی یا کس دیگه ای رو ندیده بودم!..به اطراف نگاه میکردم که یهو یه نور مثل چراغ های ماشین پلیس رو دیدم!
**********
به اینجای دفترچه خاطرات که میرسم میبندمش!..و یهو صحنه هایی که اتفاق افتادن میاد جلوی چشمم..اینکه دیگه..کای..منو..نمیشناخت..
(پارت بعد اخری هست..نظررر بدید!)