نمیخواستم بیام نماشا...نمیخواستم پست بزارم...حتی نمیخوام به خروار ها کامنتی که درمورد بینه نگاهی بندازم...
ولی اومدم و کامنتای رو دیدم
یاد اون روز نحس افتادم
از هیچی خبر نداشتم
صبح که پاشدم نما رو باز کردم دیدم کلی کامنت هست...اولش شوکه شدم ولی حالم خوب نبود برا همین نگاهم نکردمشون..
دیدم دوستم پیام داده...وقتی باز کردم دیدم پروفش سیاهه... حرفاش مبهم بود.."نمیتونم بگم حالشون خوبه، حالمون خوبه"... ترسیده بودم..دستام میلرزید ولی هیچی از حرفاش نمیفهمیدم..میدونستم اتفاق خوبی نیوفتاده...دیگه هیچ درکی از اطرافم نداشتم...
وقتی تل و باز کردم دیگه قلبمو حس نمیکردم...مونی ترکمون کرده بود...حالا میدونستم اون همه کامنت برای چی بود...خدا خدا میکردم همش خواب باشه...ولی همه چیز تموم شده بود...اشکام غیرقابل کنترل بود...
وقتی نما رو باز کردم کامنتا بیشتر شده بود...تک تکشونو میخوندم و احساس میکردم قلبم داره منفجر میشه...هق هقم اجازه نمیداد کامنتا رو بخونم...اجی فاطمه که التماسم میکرد آن نشم تا از ماجرا خبردار نشم...
حالا که فکر میکنم اگه زهرا و فاطمه نبودن من خیلی وقت پیش کارم تموم شده بود...
بعد اون روز کذایی هر روزم با دلتنگی گذشت و الان یه سال گذشته...و هنوزم بزرگترین ترسم اینه که باور کنم بین رفته...
عجیبه اما از صبح تا الان گریه نکردم...بغضم خفه ام میکنه، چشمام پر میشه اما هنوز خالی نشده...بزرگترین نیازم اینه گریه کنم مثل تمام این یه سال...نیاز دارم گریه کنم تا خالی شم...به آسمون شهرمون حسودیم میشه...اونم از صبح گرفته ولی حداقل تونسته بیرون بریزه...
دلتنگ بینم...خیلی زیاد..
کاش میشد یه راه برگشتی وجود داشته باشه...
اگه قدرتشو داشته باشم کامنتا رو جواب میدم...